پرستار جوون توی بخش خون کار میکرد. و به همین دلیل هم بود که کاملا جوون به نظر نمیرسید.
هر روز با بیمارهایی روبهرو میشد که از شدت درد حتی نای نالیدن نداشتن. چهرههای زیبا و یا معمولیشون بعد از گذروندن دورههای دردناک شیمیدرمانی، تکیده و بیرنگ میشد، غیرمعمولی میشد و بخش قابل توجهیشون آب میرفت.
هر روز شاهد چشمهای بی فروغ زیادی بود که بعضیهاشون سرنوشتشون رو تموم شده میدیدن و میپذیرفتنش، بعضی دیگه هم هیچ جوره نمیخواستن به این ترس تن بدن و یا با گریه و انکار، یا امیدهای توخالی از پذیرفتنش فرار میکردن.
بالای تختهای زیادی ایستاده بود،که از هر سنی روش خوابیده بودن. از بچههای کوچیکی که هنوز سنشون دو رقمی نشده بود و هیچ درکی از نوع دردی که میکشیدن نداشتن، تا نوجوون ها و جوونها، با امید و آرزوهایی که تو چشمهاشون رنگ میباختن، تا افراد مسنی که بدنشون توانایی اونهمه درد استخوان شکن رو نداشت.
به همین دلیل بود که تار موهای پرستار برای سنش زیادی سفید، و پوست صورتش زیادی پر چین و پیر بود.
اون، روی واقعی و بی رحمِ دنیا رو داخل دیوارهای همین ساختمون، تو تک تک همین اتاقها و روی تک تک همین تختها دیده بود.
و روحیهی بالای ذاتی و تجربهی کاریش هم دلیل نمیشد که به صدای دردی که لابهلای دیوارهای اینجا پیچیده و رسوب کرده بود عادت کنه.
هنوز هم هر دفعه که ملافهی سفیدی رو روی سر بچه ای میکشید، تاریخ و ساعت دقیق فوت آجومایی رو یادداشت میکرد، یا شونههای مادری که رفتن گوشهای از قلبش رو به سردخونه بدرقه میکرد نوازش میداد و بهشون تسلیت میگفت، به اندازهی بار اول ناراحت میشد.
اما اون دفعه، داستانِ کوتاهِ اون زوج جوون، جوری تو ذهنش مونده بود که تا یه مدت، حتی اشتها به وعدههای روزانهی غذاش رو هم از دست داده بود.اسمش سوکجین بود. کیم سوکجین.
خیلی خوب زیبایی پسر جوون رو یادشه. موهای نرم و ابریشمی خرماییش که تو صورتش ریخته بود، چشمهای آهویی و مژههای بلندش که ذاتا تاب داشتن، و گونههای برجستهش که پوست صاف و سفیدش رو بیشتر به نمایش میذاشتن.
همهی اینها مال روزهای اولی بود که برای آزمایش به کلینیک اومده بود.
و بعد به مرور، تمام اون مراحل با بیرحمی به سراغش اومدن.
موهای لطیفش کم کم ریخت، درد چهرهش رو خسته تر نشون میداد و زیر چشماش گود افتاده بود. پوست لبهاش همیشه پر تَرَک و خشک بودن و بدنش بعد از مدتی آب رفت.
اما عجیب این بود که با وجود همهی اینها، هنوزم همونقدر زیبا و چشمگیر بود!
زیبایی پسر حتی تو اون شرایط و روزهای سخت و دردناکش، تقریبا توجه تمام پرسنل، همراهان بیمارها و حتی خود بیمارهای دیگه رو هم به خودش معطوف کرده بود. این چیزی بود که همه تاییدش میکردن و همین باعث میشد، توی نگاهاشون به پسرک جوون ترحمِ محسوستری دیده بشه.
اما فقط همین نبود.
نامزد پسر، کیم نامجون، اون هم بی اینکه حواسش باشه بخش قابل توجهی از توجهها رو به خودش جلب کرده بود.
پسر همراه با نامزدش، موهاش رو از ته زده بود. هر روز لبهای سوکجین رو با کرم نرم میکرد، براش کتاب موردعلاقهش رو میخوند و قسمت جدید سریال موردعلاقهی پسر رو با حوصله و جزئیات براش تعریف میکرد.
این کارها، چیزی بود که هر همراه،والد،همسر یا آشنای دیگهای برای بیمارش انجام میداد. مسلما چیز تازه، یا دردناکی نبود.
اما موضوع این بود که پسرها، تازه دو هفته از نامزدیشون رو گذرونده بودن که با این خبر روبهرو شدن.
به تشخیص پزشک، بیماری سوکجین بدخیم و سرعت پیشرویش بالا بود.
به همین خاطر حتی امروزش از دیروز متفاوت تر، و دردکشیده تر دیده میشد.
خانوادهی سوکجین بعد از اینکه متوجه این موضوع و وخامتش شدن، از نامجون خواستن که تا رابطهشون پیشتر نرفته، ازش جدا شه و زندگی جدیدی برای خودش بسازه.
اما نامجون در جواب جوری رو زانوهاش به هق هق افتاده بود که صدای التماس و نالههاش سنگ رو آب میکرد.
بدون لحظهای تردید، پیشنهادشون رو رد کرده و قول داده بود تا آخرین لحظه، دستهاش رو تو دستهای سوکجین نگه میداره.
و همهی ساختمان شاهد بودن که وقتی اون حرف رو زد،دروغ نمیگفت.
حتی وقتی جین، خودش ازش خواست که ترکش کنه.
نامجون حتی از والدین نامزدش هم بیشتر پیش سوکجین بود. عملا فقط برای تعویض لباس و یه دوش، که سر جمع یک ساعت هم طول نمیکشید اون اتاق رو ترک میکرد و اون هم درصورتی که دیگه زمان زیادی از آخرین دوشش میگذشت و اینجوری ممکن بود سوکجین رو اذیت کنه.
این، اتفاق نرمالی نبود که همهی همراهان بیمارها انجامش بدن.
نامجون معتاد به نگهداری، مراقبت، و دوست داشتن سوکجین بود و این رو تقریبا همهی افراد اون ساختمون فهمیده بودن.