Part 3

70 13 19
                                    

  ‌                                             شرلوک

دروغگوی خوبی نیستی.. پشتت به من بودی ولی معلومه که در کشوی نامه هامو باز کردی.
گفتم: ممنون.
و بعد گفتی: من میرم طبقه پایین به رزی سر بزنم.
و بازم دروغگوی خوبی نیستی. با اینکه هنوزم دوستت دارم ولی همچنان دلم برات نمیسوزه.
چون تو منو اینطوری کردی. وقتی عاشقت بودم من آدمی شده بودم که برای اولین بار احساسات جدیدی و تجربه میکنه ولی الان برگشتم به همون شرلوکی که قبل تو بودم.. و شاید تو بتونی این اوضاع رو درست کنی..
یا شایدم با خوندن اون نامه ها همه چیز بدتر بشه و کلی شاید های دیگه..

                                       ~.~.~.~.~.~.~.~

  ‌                                             جان

رفتم طبقه پایین و واقعا به رزی سر بزنم. نمیتونم کلماتی که تو اون نامه گفته بود و فراموش کنم..
'چرا من نباید همچین چیزی و تجربه کنم؟'
'این پاداش اون همه کار هایی که برات کردم بود؟'
'این تویی که میتونستی همه چیز و تغییر بدی.'
و شایدم الان بتونم تغییر بدم..
ولی اون سوالاتی که نوشته بود مثل مشت تو صورتم میخورد و واقعا موندم چی بگم.
رزی اومد طرفم و افکارمو پروند و یه سوال عجیب پرسید: بابا، عشق چجوریه؟
گفتم: یکمی برای این حرفا زود نیست؟
خانم هادسون گفت: بچه اس دیگه کنجکاوی میکنه..
گفتم: فهمیدم کی این حرفا رو زده که به این فکر رفتی رزی..
و چپ به خانم هادسون نگاه کردم و اون شروع به خندیدن کرد و رفت به سمت آشپزخونه.
زری: بابا حالا بگو چه اشکالی داره که بدونم..
گفتم: باشه.. عشق یعنی هر ثانیه به اون کسی که دوست داری فکر می‌کنی و ذکر و خیالت، همه از اونه.. و وقتی یه حرفی و میزنه و تو دوست داشتی که از دهن اون بشنوی، ذوق میکنی. برای خوشحالی هاش خوشحال میشی و پا به پای ناراحتیاش، میشینی و باهاش گریه می‌کنی..
اینارو گفتم و یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد.. با گفتن هر کلمه، یه خاطره از من و شرلوک تو ذهنم مرور میشد‌.. این همه مدت من عاشق شرلوک بودم ولی اونو انکار میکردم و احساساتم و نسبت بهش سرکوب میکردم، چون خیلیا بهمون میگفتن ما یه زوج هستیم و من دوست نداشتم که فکر کنن من همجنسگرام.. و هنوزم میگم نیستم ولی با این حال من دوستش دارم.. اون آدم تو خیالم.. اون شرلوک بود و الان میتونم تصویر واضح ازش ببینم.. خدایا من قلبشو شکوندم و الانم دیگه گذشته.. دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن.
رزی قطره اشکمو پاک کرد و گفت: بهتر نیست بهش بگی؟
گفتم: به کی؟
گفت: خب معلومه دیگه.. شرلوک.. معلومه که همدیگه رو دوست دارید..
من تعجب کردم.. این همه مدت من به احساسات خودم و شرلوک شک داشتم ولی رزی با اینکه از همه امون کوچیک تره ولی از همه امون هم باهوش تره.. بهش افتخار میکنم..


                                     ~.~.~.~.~.~.~.~

  ‌                                             شرلوک

بالاخره از طبقه پایین اومد و رزی و به سمت اتاقش فرستاد.. وقتی از حموم اومدم واقعا حس میکنم هر چی احساسات توی قلبم حس میکردم آب اونو شست و برد..
این دفعه رفتم آشپزخونه و روی نمونه ها آزمایش میکردم تا بلکه حواسم از اتفاقاتی که افتاد پرت بشه. در حالی که با میکروسکوپ داشتم نمونه رو نگاه میکردم بهش گفتم: بالاخره اومدی.
گفت: آره.. شرلوک، میشه با هم حرف بزنیم؟
همونطور که داشتم به نمونه نگاه میکردم گفتم: البته.
رو به روی من نشست و گفت: نه، اینطوری نه باید تو چشمام نگاه کنی.
به گفته خودش تو چشماش نگاه کردم و گفتم: اینکه بدون اجازه در کشو رو باز میکنی و نامه ها رو میخونی، چجوری میتونی تو چشمام نگاه کنی و ازم بخوای که باهات حرف بزنم؟
اینو با یه لحن خیلی بدی گفتم و حس پشیمونی گرفتم. امیدوارم که زیاد ناراحت نشده باشه.

                                       ~.~.~.~.~.~.~.~

  ‌                                             جان

معلومه که ناراحت شدم.. انقدر با هم دعوا کردیم ولی الان رو مود این نبودم که بتونم جوابشو بدم. ولی از قیافه اش مشخصه که از حرفاش پشیمون شده..
گفتم: حق داری.. خیلی زیاد هم حق داری ولی همون حرفات باعث شد به فکر بیوفتم.. و
_ و؟
+ منم دوستت داشتم و دارم.. ولی همیشه در حال انکار دوست داشتنت بودم.. و الان با خیال راحت میتونم بروز بدم.. شرلوک، من خیلی دوستت دارم تو همیشه هر وقت چشمام و می‌بندم جلو چشمم بودی. همیشه در حال فکر کردن به تو بودم. و خیلی احمقم که از حرف های بقیه که راجبمون چیزی بگن میترسیدم. ولی الان دیگه نمیترسم و از احساساتم مطمئنم. تو بهترین فرد تو زندگیم بودی. و نامه هات باعث شد که بهم یاد آوری بشه.. ببخش که این همه مدت کنارم بودی ولی من بهت صدمه زدم..

                                      ~.~.~.~.~.~.~.~

A Letter For YouWhere stories live. Discover now