Part 1

100 16 10
                                    

 ‌                                               جان
چند وقته که اصلا یجور عجیبی رفتار میکنه
الانم که همینجوری ویالون دستشه و نوت الکی میزنه باز اگه خودش تنها بود یچیزی ولی این کارا چیه؟
دیگه صبرم به سر رسید و رفتم طرفش و بهش گفتم میشه این کارا رو تموم کنی؟ واقعا دیگه سرم درد گرفت.
شرلوک گفت: حتی نمیتونم برای دل خودم برا اینکه حالم بهتر بشه یکاری انجام بدم؟
خنده ام گرفت و گفتم: چرا میتونی ولی من اینجا هستما لطفا مراعات کن.. راستی مگه تو بی احساس ترین نبودی، برای دل خودت؟ خیلی خنده داره.
دوباره زدم زیر خنده ولی قیافه شرلوک گویای این بود که ناراحت شده، و باعث شد سریع خنده ام محو بشه.
خب خودش همیشه میگفت که احساسات نداره..
عه لعنتی این چه حرفی بود زدم.

                                       ~.~.~.~.~.~.~.~

   ‌                                           شرلوک

در واقع وقتی اینو گفت واقعا ناراحت شدم.. خب یعنی چی که 'مگه تو احساسات داری؟' خب معلومه که دارم منم آدمم. شاید مثل خودش و بقیه مردم رفتار نکنم ولی بالاخره انسان هستم.. از اونورم نباید زیاد خودمو بروز بدم، پس ویالون و آروم گذاشتم کنار و گفتم: آره راست میگی ولی مگه یادت نیست که گفتم من با شغلم ازدواج کردم؟ خب این یجورایی اثبات اینکه احساسات دارم نیست؟
دوباره خندید ولی اینبار باعث شد یه لبخند روی لبم بیوفته، و همونطور که داشت میخندید استنتاجش کردم:
روزای خوبی و نمیگذرونه.
شبا نمی‌خوابه چون از اون چشماش که قرمز شدن معلومه.
از حالت صورتش که به زور میخنده معلومه که خیلی خسته اس..
پس فهمیدم که واقعا باید بهش فضا بدم تا دوباره برگرده به همون حالت اولش که بوده..
گفتم: ببخش دیگه تکرار نمیشه.
با تعجب بهم نگاه کرد.

                                      ~.~.~.~.~.~.~.~

  ‌                                             جان

با تعجب بهش نگاه کردم چون اون شرلوکی که من میشناختم همیشه روی حرف و کارایی که میکنه پا فشاری میکنه..
بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم و ازش دیدم گفتم: ممنون
اونم یه لبخند بهم تحویل داد و اون چشمای روشنش برق زدن. دوباره ویالون و برداشت و قطعه موسیقی مورد علاقه امو زد..
همون قطعه موسیقی که وقتی میزنه من ناخودآگاه میرم تو خیال..
خیال اینکه، من، تو روز بارونی تو پیاده رویی که اطرافش درختای زیادی هست در حال قدم زدنم. صورتمو به سمت بارون میبرم و چشمام و می‌بندم و قطرات بارونی که به صورتم میخورن رو حس میکنم و یه لبخند میزنم.
یه نفر که ته دلم احساسات نسبت بهش دارم، و صورتشو نمیتونم درست ببینم دستمو محکم میگیره و میدوئه و من سرعتم که از اون کمتره و وسط راه چند جا نزدیکه که بیوفتم. یه دفعه یه جا توقف میکنه و من نفس نفس زنان بهش خیره میشم.
یه لبخند شرورانه تحویلم میده و منتظر میشه نفسم جا بیاد.
اون یکی دستمو میگیره و نزدیکم میشه. پیشونیشو به پیشونی من میچسبونه و زمزمه میکنه: دوستت دارم.
منم در جواب میگم: میدونم.. منم دوستت دارم.
و بعد بوسه ی آروم و کوتاهی و روی لبام حس میکنم..
قبلا برای این فکر و خیال همیشه کنجکاو بودم که کیه که دوستش دارم و نمیتونم ببینمش.. ولی دیگه الان برام عادی شده چون خیلی وقته که وقتی شرلوک این قطعه رو میزنه من میرم تو این خیال هر چند شیرین و همچنین عجیب میرم و جالبه که شرلوک میدونه این قطعه موسیقی مورد علاقه ی منه با اینکه بهش نگفتم... یادم رفته بود اون شرلوکه!

                                     ~.~.~.~.~.~.~.~

   ‌                                             شرلوک

عاشق وقتیم که این قطعه موسیقی و میزنم و خیره به جان میمونم که اون صورتش که در هم رفته بود یهو تبدیل میشه به صورت یه پسربچه که انگار یه شکلات بهش دادن و داره از ذره ذره ی اون شکلات لذت میبره.
وقتی قطعه موسیقی تموم شد. چشمای خیسشو باز کرد و از روی صندلی مخصوص خودش بلند شد و گفت: ممنون من بهش نیاز داشتم.
سعی کردم که نفس عمیق بکشم و جواب دادم: وظیفه ام بود.
حس کردم که گونه هام قرمز شدن.
اومد و نزدیکم شد. دست روی گونه هام کشید و یهو بغلم کرد.
گفت: وظیفه ات نبود این لطف تو بود و باعث شدی که حالم بهتر بشه.
این و گفت حس کردم استرس خاصی بهم دست داد و سعی کردم متقابلا دستمو بالا بیارم و بغلش کنم.
یه دفعه ازم فاصله گرفت و گفت: شرلوک! حالت خوبه؟ چرا قلبت انقدر تند میزنه؟ نکنه خودتو خسته کردی؟ بیا بشین.
لعنتی.. انقدر راحت خودمو لو دادم؟ بعد جان، تو انقدر احمقی که متوجه نشدی؟
گفتم: نه حالم خوبه، فقط الان باید برم دوش بگیرم شاید بهتر بشم نگرانم نباش.
وقتی اینو گفتم خودمم نفهمیدم چجوری سریع رسیدم به اتاقم..
چرا باید عاشق همچین آدمی بشم که متوجه ی این چیز به این واضحی و نشد؟ خدای من..
خیلی آزار دهنده اس..
سریع رفتم به طرف حموم بلکه یه آبی به سر و کله ام بخوره! چون واقعا روانی شدم.

                                      ~.~.~.~.~.~.~.~

A Letter For YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang