از ماشین پیاده میشم و نگاهی به اطراف میندازم. دنیل از اینکه نتونسته خودش در رو باز کنه خجالت زده میشه و سرش رو پایین میندازه.
آروم به شونش ضربه میزنم و لبخند ملیحی میزنم.
- دنیل، میتونی ماشین رو ببری. فکر میکنم کارم اینجا طول بکشه.
+بله خانم.
سوار ماشین میشه و من به سمت عمارت میرم. صدای ماشین هر لحظه دورتر و دورتر میشه و جای خودشو به سکوت عمارت میده. در عمارت رو به آرومی باز میکنم و وارد حیاط میشم.
هنوز هم سکوت...
یعنی اهالی خونه مهمون نوازی بلد نیستن؟
به نیمکت های داخل حیاط میرسم که صدای پاشنه کفشی نظرم رو جلب میکنه و به سمت صدا برمیگردم.
+ خانم، جناب مایکلسون گفتن از این طرف.
و به در فرعی ساختمون اشاره میکنه. سری تکون میدم و جلوتر از زن قدم برمیدارم.
با هر دو دستم دستگیره های در رو میگیرم و به سمت خودم میکشم.
در با صدای جیغی باز میشه و بلافاصله بعد از ورودم بسته میشه.
به میز ناهارخوری جلوم نگاه میکنم. پر از غذاهای مورد علاقم. پر از شیرینی های لذیذ و شکلاتی، و ظرف غذا برای سه نفر.
با دقت مشغول دیدن زدن میز بودم که صدای آشنایی به گوشم میرسه.
+ دایانااااااا...
سرمو به سمت صدا برمیگردونم و با دیدن چهره خندون کلاوس میزنم زیر خنده ، بهش نزدیک میشم و بغلش میکنم.
- نیکلاوس... اصلا عوض نشدی!!!
متقابلا بغلم میکنه و بوسه ی نرمی روی گونم میزاره.
+ ولی تو پیر شدی!!
بلند میخنده و از بغلم بیرون میاد.
- خیلی بانمک بود نیک... میدونی که من پیر نمیشم!
آروم سری تکون میده و به صندلی جلوش اشاره میکنه ، صندلی رو عقب میکشه تا من بشینم و ادامه میده*
+ البته البته.. میدونم که چه کارایی از دستت برمیاد جادوگر کوچولو
روی صندلی میشینم و کلاوس همزمان صندلیم رو به جلو هدایت میکنه. طرف صندلی خودش میره و روش میشینه و دستاشو به هم قلاب میکنه و چونشو روی دستاش میزاره.
+ خب... به نیواورلینز خوش اومدی!!
- ممنونم نیک... وقتی بهم گفتی به کمکم احتیاج داری سعی کردم با سرعت خودم رو برسونم. فقط اینکه نمیدونم این کمک چیه و چه کاری از دستم برمیاد...
سری تکون میده و یه دستشو روی دست من میزاره و لبخند همیشگیشو میزنه.
+ به زودی میفهمی ... فعلا بیا غذا بخوریم. اول باید با مهمون خوب تا کرد تا فراری نشه.
میخندم و به علامت تایید سرمو تکون میدم، کمی از غذاهای روی میز میکشم و با چنگالم مشغول خوردن میشم.
به صندلی روبروم نگاه میکنم و با چنگالم بهش اشاره میکنم.
- کی بدقولی کرده؟
کلاوس لحظه ای به صندلی نگاه میکنه و نگاه معنی داری به من میندازه.
- اوه...
ابروهاشو بالا میندازه و میخنده*
+ ناراحت نباش لاو... بالاخره به حضورت در اینجا عادت میکنه.
اخم میکنم.
- حضورم در اینجا؟
+ میخواستم وقت صرف مشروب خبرارو بهت بدم... حیف شد. ازت میخوام چند وقتی اینجا مهمون ما باشی. یه نفر هست که به کمکت احتیاج داره.
- کی؟
نگاهی به ظرف غذای نیمه خالی من میکنه و از جاش بلند میشه، دستشو به سمتت دراز میکنه و مثل یه لرد تعظیم میکنه.
+ بانوی من... افتخار میدید؟
میخندم و دستمو توی دستش میزارم و از جام بلند میشم.
- البته.. لرد نیکلاوس!
دست در دست هم از پله های عمارت بالا میریم. همزمان با راه رفتن به اطراف نگاه میکنم.
آخرین باری که اینجا بودم عمارت به این شکل نبود... البته تفاوت چندانی نکرده بود و هنوز هم از در و دیوار این عمارت خاطرات خوب و بدم رو به یاد می اوردم...
از راهروی اصلی عمارت به سمت طبقه ی بالا قدم برمیداریم و وارد پاگرد میشیم.
کلاوس دومین در از سمت راست رو باز میکنه و دستمو رها میکنه و با تعظیم اشاره میکنه که وارد شم.
وارد اتاق میشم و نگاهی به اطراف میندازم.
یه اتاق معمولی مثل بقیه ی اتاقا... با همون چیدمان و با همون دیزاین اتاقای مهمان.. ولی با وسایل و چمدونایی که برای من نبودن...
- نیک...
انگشت اشارشو روی بینیش میزاره و در مخفی توی اتاق رو باز میکنه.
با تعجب به سوراخ کوچیکی که داخل اتاق بود نگاه میکنم و وارد میشم.
اون چیزی رو که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم...
- وای خدای من...
BINABASA MO ANG
[•Forgotten Love•]
FanfictionI found Love many years ago... I felt in love with you... Despite the fact that it wasn't possible... I knew the rules... I knew the consequences... I couldn't stay more... I couldn't risk it... But now... Here I am... Alive... Healthy... More powe...