Part 1 (The first meeting)

1K 82 13
                                    

^^

تهیونگ با دست هایی لرزان کنار پنجره اتاقش ایستاده بود . نگاهش به خیابان پایین بود ، جایی که افراد در حال حرکت بودن و زندگی به طور سرشاری جاری بود .
اما اون داخل این اتاق کوچیک تنها بود ، بدون هیچ تماسی با دنیای بیرون . از زمانی که تهیونگ همچنین یادش میومد اون در این یتیم خونه بزرگ شده ، اون به امید پدر و مادرش اینجا مونده بود .
اما این امید به تدریج در دل او خاموش شد .
هیچ خبری از اونها نبود و هرگز پاسخی به نامه هایی که به اونها نوشته بود نگرفت .


تهیونگ با شنیدن صدای در چشمش رو از ویو بیرون اتاقش برداشت . و بعد با صدایی آروم گفت :

تهیونگ: بفرمایید

Namjoon: سلام ته ، حالت خوبه ؟

تهیونگ:بد نیستم ، خودت حالت چطوره ؟

Namjoon: من خوبم تهیونگ ، به نظرم ناراحت میای چیزی هستش که بخوای برام توضیح بدی تا باهم حلش کنیم ؟

تهیونگ با چشمانی پر از اشک جواب داد:
تهیونگ: نامجونی دلم برای مامان و بابام تنگ شده فکر کنم هیچ وقت دیگه نمیتونم ببینمشون .

Namjoon: عزیزم نگران نباش ، بهت قول میدم زود پیداشون میکنیم من اصلا دوست ندارم گریت رو ببینم بهت چند بار این رو گفتم ته .

تهیونگ: اما من دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده اگه دیگه نبینمشون چی ؟ اونها زنده ان نامجونی ؟؟ من نمیخوام مامان و بابام رو از دست بدم .

Namjoon: گریه نکن پسر قشنگ ، مطمئنم زود پیدا میشن بیا بغلم عزیزم .

تهیونگ که صورتش از گریه خیس شده بود پرسید بغل نامجون و سفت بغلش کرد. که یهو زنگ گوشی نامجون به صدا دراومد .

نامجون دستش رو کرد داخل جیبش و گوشیش رو درآورد و اسمی کسی که سیو کرده بود رو دید. جئون جونگ کوک باهاش تماس گرفته بود.

نامجون پیشونی ته رو بوسید و بعد تلفنش رو جواب داد.

Namjoon: الو ، سلام کوک ، چه عجب زنگ زدی

جونگ کوک: سلام داداش بزرگه میخواستم یه چیزی بهت بگم.

Namjoon: کوک چرا اینقدر عادت کردی بهم میگی داداش بزرگه من که داداشت نیستم .

جونگ کوک: نامجون مثل اینکه یادت رفته تو نزدیک 30 سالته

Namjoon: نه که خودت 29 سالت نیست .

جونگ کوک: خب من جوون موندم

Namjoon: خب حالا ، بگو چی میخواستی بگی .

جونگ کوک: اوکی ، ببین داخل پرورشگاه پسری رو میشناسی که اونجا تنها باشه ؟‌ خودت راجبم همچی رو میدونی که چقدر بچه هارو دوست دارم .

Namjoon: آره ، اتفاقا الان کنارم نشسته اسمش هم تهیونگه ، کیم تهیونگ.

جونگ کوک: واقعا ؟‌ این خیلی عالی ای. بیشتر راجبش بگو.

Namjoon: خب اون نزدیک 17 سالشه از 5 سالگیش هم اینجا زندگی می‌کنه در واقع خودم بزرگش کردم .

جونگ کوک: چرا پدر و مادرش اونجا ولش کردن؟

Namjoon: به خاطر این که وضع مالیشون خوب نبوده تصمیم گرفتن اون رو بزارن پرورشگاه.

جونگ کوک: وقتی وضع مالیشون خوب نیست غلط میکنن بچه دار میشن . راستی تهیونگ چطوری درس میخونه ؟ خودت مدرسه ای جایی ثبت نامش کردی ؟

Namjoon: راستش تهیونگ خودش دوست داره همینجا درس بخونه و به مدرسه نره منم کلی براش کتاب میگیرم و اون همه رو می‌خونی ، اون واقعا عاشق کتابه .

جونگ کوک: نامجون اون رو به دست کسی نده خودم امروز میام میبینمش و باهاش حرف میزنم .

Namjoon: جونگکوک واقعا جدی ای ، این واقعا عالی ، باشه پس منتظرت هستم خدافظ ‌

و بعد دوتاشون تلفن رو قطع کردن .

تهیونگ:‌ نامجونی اون کی بود زنگ زد ؟

Namjoon: اون دوست صمیمیم جئون جونگ کوک بودش ته ، امروز قراره بیاد اینجا و تورو ببینه .

تهیونگ:چی؟ من رو ببینه؟ چرا من ؟

NAMJOON: ته دیدی بهت گفتم زود همه راه ها برات باز میشه ، میدونم که تو دلت پدر و مادرت رو میخواد اما اون مدیر مالی یک شرکت موفق هستش و خیلی پولداره مطمئنم زندگیت از این رو به اون رو میشه ، شاید هم تونست پدر و مادرت رو برات پیدا کنه البته با همکاری من .

تهیونگ: وایییی جدی میگی نامجونی؟ نمیدونی چقدر خوشحالم ، کی میادش؟

Namjoon: فکر نزدیک ۳-۴ دقیقه دیگه.

تهیونگ: اوهوم ، خیلی دوست دارم زودتر ببینمش .

Namjoon: ته خیلی خوشحالم وقتیکه تورو اینطوری خوشحال میبینم .

و بعد نامجون و ته منتظر موندن تا جناب جئون جونگ کوک از راه برسه.

.

امیدوارم تا اینجا داستان رو دوست داشته باشید 🐻🍭😚
( و اینکه داخل این داستان جونگ کوک پدوفیل نیستش .)

Teddy bear Where stories live. Discover now