با عصبانیت کتابی را که چند دقیقه قبل از مرد پستچی تحویل گرفته بود پرت کرد.
نفسش به سختی بالا می آمد؛ چنگی به گلوی دردناکش انداخت، حس می کرد چیزی در گلویش گیر کرده و راه تنفسش را بسته است.
بغض کرده بود! آن مرد چه از جانش میخواست؟ حالا که تمام تلاشش را کرده بود تا به خودش ثابت کند عاشق فرد اشتباه و بدقولی شده بازگشته بود؟ میخواست زحماتش را پر پر کند؟
با چشمهایی که از اشک لبریز بود نگاهی به کتاب بیچاره کرد؛ واژگون گوشه ی اتاق افتاده بود و جلدش پاره و چند ورق جدا شده بود.
دوباره چشمش به همان صفحه و همان نوشته ی لعنتی افتاد و باز خاطره ی آن روزها برایش تداعی شد...
هرچه بافته بود پنبه شد!
صدای خنده های شیرینش در گوشش پیچید؛ قلبش تیر کشید، دلتنگش شده بود؟! باز هم؟!
-
_خجالت داره مگه دیوونه؟! اصلا مگه من می ذارم تنهایی بری کلاس زبان، خودمم باهات میام، می شیم دوتا خرس گنده و الگوی بچه ها که شروع تو هر سنی دیر نیست نظرت چیه؟!
و صدای خنده هایش... از دست این هیونگ شیطون و بدجنس! هر وقت فرصتشو داشت کوکیشو اذیت میکرد و از حرص خوردن هاش برای منبع انرژی خودش استفاده میکرد...
_هوس مُردن کردی هیونگ؟ حالا منو مسخره میکنی پیرمرد؟! الان مثلا بهم داری بهم روحیه میدی؟ اصلا نمیرم.. ببین چقدر این بچه ها کوچولوان..
جین از خنده صورتش سرخ شده بود با این حال بریده بریده گفت:
+ ولی سطح زبانتون یکیه...
مشتی به بازوش زدم:
_واقعا لازمه به روم بیاری؟ نمیخوام! لطفا! میشه بیخیال شیم؟
_نه نه ، یهو دیدی پولدار شدیم خواستیم بریم خارج باید زبونمون قوی باشه وقتی داشتیم از گرسنگی می مردیم حداقل یه کوفتی بتونیم بگیریم بخوریم شکممون سیر شه!
*
مغزش در حال انفجار بود خاطره ها در حال هجوم بودند...
این فکرها چه از جانش می خواستند؟!
_کاش می دونستی وقتی تورو داشتم ثروتمند ترین آدم جهان بودم...
*_هیونگ می گم نمیخوام به زور بخورم حالم بد می شه روت بالا میارما...
_فدای سرت جوجه، اصلا بیا مسابقه بدیم. هرکس دیرتر غذاشو خورد تا یه هفته باید شام بخره.
_من که می دونم الکی می بازی که من همه ی سوپ رو بخورم اما واقعا نمی تونم دیگه.. لطفا
_یعنی الان مطمئن باشم که بهتری؟ گلوت درد نمیکنه؟ چقدر بهت گفتم تو این هوای سرد بیرون نرو ، حداقل رفتی لباس گرم بپوش! چرا گوش نمیدی ها؟
_چقدر مامان شدی
+مامان باباته
جونگکوک خندهی شیرینی کرد..
+پس مطمئن باشم حالت خوبه؟
_آره ، بهترم باور کن می خوای پاشم برات برقصم باور کنی؟!
جین خم شد و روی موهایش را بوسید.
_ خداروشکر... تو فقط خوب شو من دیگه هیچی نمی خوام...
*
چطور توانست ؟ او میدانست که چقدر وابسته و دلباختشم! چطور زندگی جفتمهن را نادیده گرفت؟ چقدر بی رحم بود که رفت؟ اگر میخواست برود چرا قول ماندن داده بود...
*
_ هیونگ! چی میشه اگه یه روز ما باهم نباشیم؟
+ یعنی چی باهم نباشیم؟
_نمیدونم مثلا تو از من خسته شی و بخوای بری و تنهام بذاری
+از این فکرای الکی نکن، من تورو ساده به دست نیاوردم که ساده از دستت بدم، تو جون منی...
این حرف ها قلب جونگکوک رو گرم میکردند، حس میکرد پناه داره و تا ابد جاش امن میمونه، حس میکرد این اولین باریه که خدا بهش توجه کرده و هیونگشو وارد زندگیش کرده...
_ ولی ! من همیشه میترسم که تو یه روز نباشی نمیدونم این حس از کجا میاد فقط میدونم خیلی میترسم؛ میشه هیچوقت نری؟ میشه اگه رفتی منم با خودت ببری؟
جین دست جونگکوک رو بوسه زد:
+ نگران نباش پسر قشنگ من! بدون تو هیچ جا نمیرم! اگه هم یه روز نبودم بدون تو توی قلب منی و من توی قلب توام! قلبای ما مال همدیگست! میدونی که؟ میتونی منو همونجا پیدا کنی.
*
با حس خیس شدن گونه هایش به خودش آمد.
همان کتاب بود، کتاب داستان بچه گانه ای که تصویر یک خرگوش و یه همسترِ روی جلدش از همان اول چشم جین را گرفته بود و مدام تکرار می کرد:
+ اِ جونگکوک جونگکوک اینو ببین! این خرگوشه! این که عکس توعه!
_اون همستر کنارش هم خودتی؟؟
+صدبار گفتم ابهتمو با خاک یکسان نکن.. من با این قد و هیکل همسترم؟؟؟ ولی چقد معروف شدیم که عکسمونو رو جلد کتابا چاپ می کنن.
و بعد خودش با ذوق کودکانه آن را خرید و پیش خودش نگهش داشت! و حالا آن را به من داده بود؟