چگونه برگشتی...
به روزهای پیش از بوسیده شدن؛
چگونه برگشتی؟_____________________________
دستای سردی که بخاطر بارون لعنتی گرمی دوست داشتنیشون و از دست داده بودن رو گرفت، هرچند که دستای خودش از سرمای زیاد به لرزه دراومده بود.
_ با من بمون می چا... لطفا با من و دخترمون بمون!
چشمای براق از اشک و خاموشیه لبهای دختر قلبش و به درد آورد.
خودش رو نزدیکتر کرد و اینبار بازوهاش رو گرفت و تکون آرومی داد.
_ چرا حرف نمیزنی؟ بگو که میمونی! بگو که هنوزم دوستم دار...
صدای بلند دختر مانع ادامه حرف زدنش شد.
_ دوست دارم جین، خیلیام دوست دارم ولی نمیخوام باهات بمونم... ازم نخواه که بمونم چون نمیخوام!
دونههای تگرگ ریزی که تازیانهوار روی بدنش فرود میومد یا حتی بدنی که از شدت سرما میلرزید نتونسته بود اون رو از پا در بیاره اما حرف می چا...
هیچ نفهمیده بود که چطور روی زانوهاش افتاده و اشکای گرمش صورتش و طی میکنه.
_ مقصر تویی جین... خودت من و ول کردی، خودت تصمیم گرفتی رهام کنی! فقط بخاطر اون بچهی لعنتی من و دور انداختی!سرش رو تکون داد و پنجمین شاتش و بدون هیچ مکسی سرکشید و اهمیتی به سوزش گلو و واکنش معده اش نداد.
لیوان و روی میز کوبید و کفدستش دوبار روی میز زد تا دوباره لیوانش و پر کنن.
چند سالی میشد که بخاطر دخترش لب به نوشیدنی های الکلی نزده بود.
میخواست برای دخترش پدر سالمی باشه ولی امروز نتونسته بود در مقابل پارتیه ساحلیای که نامجون و جیهوپ برای هفتمین سال باهم بودنشون گرفته بودن طاقت بیاره... نتونسته بود طاقت بیاره چون احساس حسادت میکرد، ذاتا آدم حسودی نبود ولی کی گفته بود که حق حسودی نداره؟
نامجون و جیهوپ با وجود اختلافات و تفاوتهای زیادی که باهم داشتن، حالا هفتمین سالگرد رابطهاشون رو جشن میگرفتن و توی ساحل درحالی که شنها تمام بدنشون و پوشونده بود هم و عاشقانه میمیبوسیدن. درحالی که میچا هفت سال پیش جین و بخاطر دخترشون ول کرده بود...
آه بلندی کشید و لیوانی که پر شده بود و دوباره سر کشید.
لیوان و روی کانتر گذاشت و سرش رو کج کرد و به پشته سرش نگاه انداخت.
دخترش به سمت دریا میدوید و وقتی موج از زیر پاش عقبنشینی میکرد سمته ساحل برمیگشت و بلند میخندید.
لبخند خسته ای زد.
_ اگه فرصتی بهم داده بشه تا به عقب برگردم... دوباره دخترم و انتخاب میکنم، هرچند که بارها به زیر کشیده بشم!
غرق در خوشحالیه دخترش سرش و روی دست خودش گذاشت و نفهمید چطور خوابش برد.***
اگه جیهوپ بهترین دوستش نبود هیچ وقت پاش رو تو این ساحل شلوغ که اونم مثلا شخصیه و عمومی نیست نمیذاشت!
نفسش رو با حرص و البته کمی استرس بیرون فرستاد و شماره جیهوپ و گرفت.
بهتر بود که اون میومد پیشش تا اینکه یونگی خودش رو توی جمعیت میانداخت.
کلاه کاپدار مشکی رنگش رو پایینتر آورد و ماسک سفید و بیشتر بالا برد و تا قسمت بیشتری از صورتش پنهان بمونه.
میترسید شناخته بشه و تو این جهنم گیر کنه!
همونطور که برای دفعات متوالی داشت به گوشی دوستش زنگ میزد به جمعیتی که نسبتا ازش دور بودن پشت کرد و به دریا نگاه انداخت.
دختر بچهای رو دید که توی آب کم سطح ساحل درحال بازی و خندیدنه.
یه دختر بچه اونم تو ساحلی که توش پارتی گرفتن چیکار میکرد؟
شونهای بالا انداخت و تو ذهنش خودش رو سرزنش کرد.
_ به من چه!
سعی کرد بهش بیتوجه باشه ولی صدای خندههاش و لذت توی صورتش باعث شد تماشاش کنه.
تماس دوباره قطع شد و یونگی دوباره زنگ زد و نگاهش رو از دختربچه نگرفت.
دختر هر بار بیشتر به جلو قدم برمیداشت و به محضه دیدن موج، سمته ساحل میدوید.
لبخندکمرنگی که داشت روی صورتش نقش میبست با قطع شدن دوباره ی تماس تبدیل به اخم شد.
موبایل و از رو گوشش برداشت و توی دستاش گرفت و شروع به نوشتن پیام کرد
(_تو گفته بودی که یه پارتیه خودمونیه!)
(_به هرحال من اومدم ولی نمیخوام توسط اون جمعیت به فاک برم پس بهتره بیای و کادوی سالگردتون و ازم بگیری و پذیرای شنیدن تبریک گفتنم باشی!)
لبخند کجی که زده بود با بالا آوردن سرش و دیدن تقلاهای دختربچه میون آب خشک شد.
تازه صدای التماس کردنای ضعیف دختر و تونست بشنوه.
_ کمک...کمک...بابا...
دستپاچه قدمی به جلو برداشت ولی سریع اطراف و نگاه کرد.
هیچکس حواسش به این طرف نبود و اون دختر داشت توسط اون موج بلعیده میشد.
صدای دختر ضعیف بود و معلوم بود با اون صدای بلند باندا کسی به دادش نمیرسید!
باید اینکار و میکرد مگه نه؟ الان وقته فکر کردن نبود!
گوشی و کلاه و ماسکش رو روی شن پرت کرد و سمته دریا دوید.
خداروشکر با مهارتی که تو شنا کردن داشت تونسته بود خودش رو زودتر از انتظار به دختربچه برسونه.
دست چپش رو دور بدن نحیف دختر پیچید
بیهوش شده بود و نفس نمیکشید.
نفس بریدهاش رو بیرون فرستاد و با دیدن موج بلندی که به سمتش ميومد بدن دختر و محکمتر بغل گرفت.
چرا الان باید دریا انقدر خشن میشد؟
به سختی سمته ساحل شنا کرد و دختر و روی شنها قرار داد.
بدون هیچ تعملی عملیات احیا رو اجرا کرد.
بعد از شمردن اعداد از بینی دختر گرفت و با مقدار حجمی که میتونست نفس بگیره توی دهنش فوت کرد.
چند بار اینکار و انجام داد و دوباره احیا رو از سر گرفت.
با اولین سرفهی پر از آب دختر نفس راحتی کشید و از پهلوهاش گرفت و اون رو به حالت الاکلنگ بلند کرد [سر و پاهای روی زمینه و کمر بالاست] و چندبار اینکار و تکرار کرد.
مقدار زیادی از آب توسط دختر بالا آورده شد و صدای گریهاش بالا رفت.
با اینکه میدونست کارش و درست انجام داده ولی بازم میترسید که اتفاقی برای دختر بیوفته پس اون رو از روی زمین بغل گرفت و سمته جمعیت دوید.
بین جمعیت به هرکس که جلوی راهش بود تنه زد و با صدای بلند جیهوپ و صدا زد.
همه داشتن با تعجب بهش نگاه میکردن.
شاید خیلیا شناخته بودنش ولی اهمیتی نداشت اونم وقتی دختربچه توی بغلش هم سرفه میکرد و هم گریه!
از بین جمعیت سه نفر بیرون اومد.
جیهوپ و نامجون و فردی که نمیشناخت و احتمال میداد پدر دختربچه است چون با جنون خاصی سمته اون دوید و دختر و از بغلش گرفت.
_ چه اتفاقی افتادهچه بلایی سرش آوردی؟
فرد ناشناس درحالی که سر دختر و نوازش میکرد پرسید.
بدون اینکه از لحن اون فرد ناراحت بشه سریع توضیح داد.
_ داشت غرق میشد، من بیرون آوردمش و احیاش کردم ولی باید ببریش بیمارستان چون بدجوری داره سرفه میکنه.
جین به دخترش نگاه کرد و با ترس سمته خروجی ساحل دوید.
نامجون پیراهن سفیدش رو پوشید و سوئیچ ماشینش و از جیب شلوارش برداشت و بدون حرف دنبال جین رفت.
وقتی اون دو نفر دور شدن یونگی تازه صدای جمعیتی که داشتن باهم پچ پچ میکردن و شنید.
جیهوپ دست یونگی رو گرفت و رو به جمعیت داد زد.
_ متاسفم ولی پارتی دیگه تمومه!

VOCÊ ESTÁ LENDO
Moon Cafe ☕️
Fanficعشق یه ماجراجوییه، ماجراجوییای که توش خودت و احساساتت رو میفهمی و از این همه شگفتی به وجد میای، و حالا این ماجراجویی برای یه پدر مجرد اتفاق میوفته که هیچوقت فکر نمیکرد گی باشه! کاپل: یونجین ژانر: رمنس، فلاف، روزمره