𝖭𝗎𝗆𝖻𝖾𝗋 𝖳𝗐𝗈

93 17 11
                                    


-بنگ چان؟

مینهو سری تکون داد و نگاه دیگه ای به فضای اطرافشون انداخت

-چرا پرستار میخواد؟
با لحن کنجکاوی پرسید،جیسونگ از وقتی که مینهو بهش زنگ زده بود و بهش گفته بود که بالاخره یه کار پیدا کرده و الان اونجا نشسته بودن،به بند داشت صحبت میکرد و سوال میپرسید.

جوری که مینهو لحظه ای حس کرد تو اتاق بازجویی و بخاطر جرمی که انجام داده داره بازخواست میشه

پشیمون بود که صبح اون روز به جیسونگ زنگ زد که همو ببینین چون به شدت خوشحال و هیجان زده بود و میخواست این احساساتش رو با یکی شریک شه

نفس کلافه ای کشید و بخاطر خورشیدی که مستقیم چشمهاش رو هدفی برای اشعه هاش انتخاب کرده بود
پلکهاش رو بهم نزدیک کرد و با چشمهای نیمه باز به پسر خیره شد

-بخاطر یه سری مسائل که خودمم نمیدونم بهم نگفتن،گفتن بعد از قرار ملاقات اگه موردتایید بودم اون موقع میگن

پسر سری تکون داد و بعد مدتی فنجون رو به میز کوبید و با لحن عجیبی و با صدای بلندی جوری که انگار چیزی رو کشف کرده بود
حرف زد

-مشکوکه.

مینهو اخمی کرد و فنجون قهوه رو به لب هاش چسبوند،مقداری ازش رو مزه مزه کرد و بخاطر طعم تلخش اخمش پررنگ تر شد

-به هرحال مشکوکم باشه میخوان چیکار کنن؟بکشنم؟

با تمسخر گفت و فنجون رو به جای قبلیش برگردوند و نفس عمیقی کشید،هوا به شدت خوب بود به هرحال اونها اواسط فصل بهار بودن و عجیب بود اگه هوا سرد بود.

-یعنی،مگه دوست دخترش نمرده؟خب صد در صد بعدش یه بیماری روانی گرفته و الان دارن براش به پرستار میگیرن تا به عنوان اولین قربانیش ازش استفاده کنه

بیماری روانی؟

-زیاد فیلم‌ میبینی جیسونگ

پسر با لحن مسخره ای گفت و سری از روی تاسف تکون داد،حرفهای جیسونگ زیادی غیرواقعی و خیالی بود و حدس خودش درمورد این مورد حداقل منطقی تر بنظر میومد.

حدس میزد افسردگی شدیدی گرفته باشه که حتی نتونه از جاش تکون بخوره و احتمالا واسه همین نیاز به یه پرستار داشتن،غیر ازین میتونست چی باشه؟
یه قاتل سریالی که منتظر قربانیشه؟

به افکار خودش خندید و سرش رو تکون داد.

-هی به چی میخندی؟

-خودم!

.
.
.
گلوش خشک شده بود و سردردعجیبی که تو این مدت زیاد باهاش مواجه شده بود به سراغش اومده بود،دو هفته و یک روز،پونزده روز گذشته بود.
تمام روزاش رو میشمرد.

اگه با خودش صادق بود،حالش با روز اول خیلی فرق کرده بود.
حداقل دیگه گریه نمیکرد،افکار خودکشیش بیشتر از قبل تمام روز ذهنش رو پر کرده بود و مثل هیولایی داشت تمام وجودش رو تو خودش حل میکرد.

𝖲𝗈𝗈𝗍𝗁𝗂𝗇𝗀Where stories live. Discover now