𝖭𝗎𝗆𝖻𝖾𝗋 𝖥𝗈𝗎𝗋

41 13 13
                                    

-من رو باش فکر می‌کردم قراره با یه سیاه چاله مواجه بشم

جیسونگ به محض ورود به اتاق جدید مینهو اولین چیزی که از زبونش دراومد رو گفت.

-نه،واقعا جای خوبیه؛در ضمن رسما دارم مفتکی حقوق می‌گیرم،آقای بنگ واقعا کارمو راحت کرده

جیسونگ روی تخت پسر نشست و دستشو روی رو تختی سرد کشید و حرف‌مینهو رو با تکون دادن سرش تایید کرد.دوست عزیزش واقعا یه جا خواب فوق العاده پیدا کرده بود بدون اینکه حتی تلاشی براش بکنه.

صدای مهیب و ناگهانی شکسته شدن چیزی نظر اون دوتا پسر رو به بیرون از اتاق جلب کرد.
مینهو آهی کشید و در اتاق رو بست و با نگاه سوالی جیسونگ و چشم‌های گرد شده اش مواجه شد.

-طبیعیه

مینهو گفت،این شده بود روتین هر روزش از اون یک هفته ای که توی عمارت به عنوان پرستار زندگی‌می‌کرد،صبح صدای جیغ خدمتکار،ظهر صدای شکسته شدن گلدون جدید و شب..
خب شب زیاد مثل بقیه اتفاقای طول روز هیجان انگیز نبود،مینهو این‌طور فکر می‌کرد.

هرشب باید به چان سر می‌زد و پانسمان دستشو چک می‌کرد،لباس‌ هاشرو عوض می‌کرد و پشت در حموم می‌ایستاد تا اگه بیشتر از یک ربع طول بکشه وارد حموم بشه و جسد چانو به خاک بسپره.
هر بار مجبور بود به سکوت افتضاح و مزخرفی که بین اون دو برقرار بود یک‌جوری و به هر نحوی خاتمه بده و به صدای گریه مرد گوش کنه.

نمی‌تونست منکر این بشه که دیدن کریستوفر،به اون شکل غمگینش می‌کرد،طبیعی بود. مینهو یه انسان با احساسات سالمی بود که با دیدن بقیه که دارن درد می‌کشن آسیب می‌دید.

جیسونگ رو توی اتاق تنها گذاشت و سمت منبع صدا حرکت کرد.
خدمتکار جوان درحال تمیز کردن گندکاری بنگچان بود و بنگچان طرف دیگه روی تخت نشسته بود و به یک نقطه خیره شده بود.
باید به هیونجین زنگ می‌زد؟یا آقای گارنر

هیچ ایده ای تو ذهنش نداشت که می‌تونست چی‌کار کنه در نتیجه تصمیم گرفت خودش مثل یه سوپر هیرو وارد عمل بشه و آقای بنگ رو نجات بده؛می‌پرسید از چی؟از خودِ بنگ.

نگاهی به دست های مشت شده چان که روی زانوهاش قرار داشت انداخت و از کنار خدمتکار گذشت و به در اتاق تکیه داد.
نفس عمیقی کشید و شروع به سوال پرسیدن کرد

-صدمه دیدید؟حالتون چطوره؟می‌خواید به آقای هوانگ زنگ بز-

-من خوبم.

سوال هاش که طوطی وارانه پشت سر هم می‌پرسید با صدای کریستور متوقف شد و نگاهی به گودی زیر چشم مرد انداخت.
اون به معنای واقعای کلمه داغون شده بود،هم از ظاهر و هم از باطن.

مینهو هیچ‌وقت نمی‌تونست حس و حال الان چان رو درک کنه چون تا حالا هیچ احساسی به اسم عشق رو تجربه نکرده بود.
درد داشت؛عشق درد داشت.
نفسش رو آسوده بیرون داد و لبش رو گزید،مطمئن نبود اگه سوال دیگه ای بپرسه باز هم قراره پاسخش انقد نرم باشه یا گلدون بعدی درست روی صورتش باشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝖲𝗈𝗈𝗍𝗁𝗂𝗇𝗀Where stories live. Discover now