🧜🏻‍♀️5💓

100 22 15
                                    

ووتمو ندی رفتی خوندی راضی نیستم سره پله سراط میگیرمت 🙂🔪

فلش بک((
.
+ جیمیناااا...هوف..خسته شدم دیگه...این قبول نیست تو همه جای این قصرو بلدی...آخه من چطور پیدات کنم؟!
.
آروم پشت سوتنها و مجسمه های بزرگ میگشت تا بلکه هشت پای بزرگی که معلوم نبود چطور قایم شده بود رو پیدا کنه..
.
+ ااهههه !!
.
= ترسیدی؟!
.
+ وولمم کننن!!...خیلی بدی ولم کنن..
.
هشت پا بیشتر دورش پیچید و مقابلش اومد.
.
= بهم نگو بدم...پیش تو تمام تلاشمو میکنم..برای خودمون بهترین باشم..
.
یکی از انشگتاشو از وسط سینش تا زیر چونش کشید که باعث شد سرش خم شه و لباشو روی انگشتای کشیده ی پری کوچولوش بنشونه.
.
+ برای خودمون...( رد نگاهشو از لبای شاهزاده گرفت و به چشمای تاریکش داد)...
.
= فقط منو تو!
.
))پایان فلش بک
.
.
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد که باعث شد کمر لختش به سینه ستبر نامجون بچسبه..
آروم انگشتاشو از زیر قفل انشگتای مرد رد کرد و توی بینشون قفل کرد.
.
+ کاش نیاد!..نمیخوام تورم خفه کنه..
.
سرشو روی شونه ی مرد گذاشت و از کنار نگاش میکرد.
.
+ کاش تو مثل بقیه دوستات نباشی..
.
دست آزادش که بین انشگتای مرد قفل نبود رو بالا آورد و روی زیر گونش نشست..
.
+ کاش نری..
.
و همه آرزوهایی که روی قلبش سنگینی میکرد و همه نگاه هایی که نامجون رو گیج تر میکرد.
آفتاب ظهر روی چشماش میتابید و سایه ی مژه هاش رو مینداخت..انگار که همه چیز فقط یه خواب باشه..بزودی تموم میشه !
.
× کاش تموم نشه..
.
× کاش نری..
(*اچکام ؛"))
.
.
.
.
باند انگشتشو که از ظهر یبسته بود رو باز کرد و گوشه ایی انداخت..هوف حداقل زخمش بسته بود..
با حس نسیم خنکی که شتابان به پوستش خورد لرز کمی از تنش گذشت و بلند شد تا تیشرتشو از لبه ی کشتی پایین بکشه و بپوشه.. با فکر دوباره خیس شدنش دست از سرش برداشت و نگاهشو به ماهی زیبایی که کمی توی عمق بالا پایین میپرید داد..
.
اتفاقات ظهر فقط براش غیرقابل قضم بود..حتی موقعه ایی که چیزی خورده بودن تا الان..باورش نمیشد هنوز زندس..هنوز سالمه و هنوز لبایی که جلوش تکون میخوردن از جلوی چشماش پاک نمیشه!
.
با دیدن ماهی کوچولوش که بهش اشاره میکرد که بیاد و برخلاف این چند روز لبخند روی لبای صورتیش نشسته بود دست از افکارش کشید و شلوار خیسشو کنار تیشرتش آویزون کرد و با لباس زیری که هنوز پاش بود توی ساحل دوید و با رسیدن به جای پر عمق یدفعه پرید..
.
× ففااکک...اونور...( موهاشو از روی صورتش کنار زد و همین طور که توی آب جک‌میزد گفت)...انقدر شور نبود...(و آب توی دهنشو تف کرد)
.
یونگی اما بی توجه به صداش سمتش رفت..
.
+ بیا پایین..
.
× جان من آخه...خدایا...من فقط لبخندتو میبینم..
.
یونگی دم عمیقی کشید و با دست بهش اشاره کرد که کارشو تکرار ‌کنه و به داخل آب اشاره کرد.
.
× اوه..باشه..
.
دم گرفت و یکدفعه دمش دورش پیچید و داخل اب کشیده شد.
دستای پری روی دهنش قرار گرفت تا هوا رو خارج نکنه ..
.
+ ببخشید..(*خندید)...ترسیدی؟...میخوام یه چیزی نشونت بدم..
.
نامجون همونطور که لپاشو باد کرده بود همین طور که دنبال پری شنا میکرد نگاهشو به اطراف داده بود..توی سطح آب بودن اما زیبایی های درون دریا پیز دیگه ایی بود..
.
+ خسته شدی؟...رسیدیم...
.
رد دست پری رو دنبال کرد و با دیدن غروب خورشید از زیر آب که مثل گل سرخ شکفته شده بود بالاتر رفت تا بهتر اون منظره ی زیبا رو ببینه..
.
+ قبلا زیاد تنهایی به غروب خورشید نگاه میکردم..چند بار خواستم با شاهزاده نگاه کنیم..نمیشد..
.
سمتش رفت که دیگه داشت به بالا شنا میکرد همونطور که پشت سرش شنا میکرد زمزمه کرد.
.
+ ایندفعه تو رو اوردم..تا تنها نباشم..
.
همین طور که توی آب ایستاده بود و سرش تکون داد و دستاشو روی صورتش کشید که دوباره اب روی صورتش پاشیده شد..از پشت پلکای خیسش شوکه نگاهشو به پری داد که بهش میخندید.دوباره صورتشو پاک کرد و با صدای خندش خودش هم به خنده افتاد..
.
× لعنت...( آب رو تف کرد و سمتش تند تند شنا میکرد که هی ازش دور تر میشد )...یکی اینجا شیطون شده یهویی!
.
سمت ساحل شنا میکرد و هی برمیگشت و با دیدنش جیغ میکشید و دور تر میشد..حس ترس؟..اون لحظه فقط میخواست بیاد..بیاد دوباره بغلش کنه و دستای گرمشو روی بدنش بنشونه..
سر برگردوند تا دوباره اون لبخند و اون چهره ی خیسرو ببینه..
.
+ هی!...کجا رفتی...
.
نزدیک ساحل ایستاده بود و دور ورشو برانداز میکرد..هیچ اثری ازون مرد مهربون نبود و نبود..ترس برده شدنش توسط افراد شاهزاده توی تنش میچرخید و هی اینور اینور میرفت که با دیدن سایه ایی که بهش نزدیک میشد خواست فرار کنه اما در لحظه کمرش قفل دستای مرد شد و از توی آب بیرون اومد..
.
خیره به چشمای بسته ی غریبه دستاش رو به کتفاش  محکم گرفته بود و بالای آینه ی آب توی دستای مرد معلق بود..نور نارجی و براق خورشید به بالاتنه مرد و بدن خیس پری میتابید و عکسشون رو توی آب دریا ثبت میکرد. انگار که تمام مرکز توجه زمین بودن..تمام خواسته ی ندونسته...
.
چشاشو بست و خودشو به مرد جوان سپرد..تنش و عقلش..مهم نبود چقدر خطرناک و ترسناک به نظر میرسید..مهم نبود چقدر عجیب بود..مهم نبود هم هیچی نمفهمید..مهم نبود..
فقط توی اون لحظه لبهای خیس و داغ مرد روی پوست نازک و حساس پیشونیش مهم بود.
.
آروم و دلخور ناراضی لباشو از پوست نرم و صاف پری جدا کرد و پیشونیشو روی رد بوسه چسبوند.
.
+ دیوونه ایی...
.
دستاشو دور گردنش انداخت..همین طور که وزنشو روی تن عضله ایی مرد انداخته بود بی توجه به اینکه هر لحظه ممکنه توسط آب بلعیده شن کمی جابه جا شد و لبای براقشو جایی بین ابروهای غریبه نشوند.
.
+ هم خودت..
.
و همین طور که ازون فاصله رد نگاهشو میدزدید زمزمه کرد.
.
+ هم عقلت..
.
نامجون نفسشو مقابل صدا و حرکات پری حبس کرده بود تا با بازدمش اون صدا قطع نشه و گوشهای مرد رو نوازش وارانه به سمع خودش بده..
.
× کاش میتونستم حرفاتو بهفمم...اما خوب میتونم درکشون کنم...میدونم توهم میتونی..
.
کمرشو بالاتر بود و سعی کرد لباشو روی قلب تپده ی ماهی زیبا کی هی خودشو لو میداد و اعلام حضور میکرد بزاره.
اما حیف لباش نرسید..و فقط..
.
با قرار گرفتن لبای داغ غریبه روی سینه حساسش یدفعه دستاش رو باز کرد و با نگاه شوکه و امواج ترسی که توشون موج میزد روی لباش گذاشت.
مچ دستش رو گاز گرفت و به مرد نشون داد و سرش رو به دو طرف تکون میداد..
خاطرات خوبی از حرکات مرد براش تداعی نمیشد.
.
× نمیخواستم گازت بگیرم فرشته..
.
دستاشو روی کتفای مرد برگردوند و با رد نگاه دو دلش حرکات مرد رو دنبال میکرد.
با حس بوسه ی نرمی که روی پف سینش بالای قلب پر استرس و تپندش نشست گونشو روی موهای نمدار غریبه گذاشت و آروم نفس میکشید..
.
پوست نمدارشو آروم مکید و با حس دَم های آرومش از پوست نرمش دل کند و آروم پایین اوردش..
.
با نیم نگاه آخری که بهش انداخت به ساحل اشاره کرد و اون سمت شنا کرد...
.
یونگی که هنوز توی آب بود و دستشو آروم روی رد لبای غریبه میکشید با دور شدن مرد نگاهشو دنبااش فرستاد..درسته اون شاهزاده ی خودخواه زیادی توی مغزش نفوذ کرده بود و ترس حتی از بوسه رو توی تنش انداخته بود اما...
لمسا و بوسه های غریبه مثل شاهزاده نبود..مثل هیچکس نبود..نرم بود..آروم..پشتش کلی حرف داشت..ازوناش که نشنیدی اما با رد نگاهش رد کردی..
.
با دیدن حرکت دست مرد که بهش اشاره میکرد سمتش بره گوشه های لبش دوباره به لبخندی باز شد و سمتش شنا کرد..
.
×کامان مای انجل...
.
یه یدفعه از آب بیرون پرید و چرخی توی هوا زد و ذوق زده دوباره از توی آب درومد و به مرد خیره شد تا نگاهشو روی خودش حس کنه اما همیشه اونطور که میخوایم پیش نمیره..
.
هیچ وقت نمیشه تقدیر رو پیش بینی کرد..هیچ وقت نمیشه بلند خندید و صدای خنده ها رو دنیا بشنوه..دنیا نباید شادی ها رو ببینه..نباید لبخندهارو ببینه..بازی بدیه...تو میخندی تو شادی..تو پاکی خودتو میزاری وسط...ورق برمیگرده..قمار ما نیست..بازی ، بازیه تقدیره..بازی سرنوشت..
.
= ملکه؟




اوضاع خطری شد؛")..پری دریاییم گوناه داره ؛")

🙂شیپ کردن غولاخ هایی مثل نامجون با جوجه های اطراف خود..

~MerMAid~Where stories live. Discover now