سه یا چهار ساعت گذاشته بود..اون بیگناه و ترسیده و آسیب دیده بود نباید دمشو می بست..
با به یاد آوردن زنجیر طلایی رنگی که نگین آبی بزرگی بهش وصل بود و روی سینه ی خودش میچرخید چشماش گرد شد..
گردن آویز؟! گوشواره ؟! ملکه ایی چیزی بود؟!
فاک..
.
.
نگاهی به ساعت انداخت و آروم از پنجره در نگاهش میکرد..خودشو بغل کرده بود و به آرومی نفس میکشید. وان بزرگ به رنگ آبی با قطرات سرخ شده بود یه لحظه از آوردنش منصرف شد!..از خون ریزی میمیره...
.
آروم و بی صدا در رو باز کرد و در لحظه بوی خون مونده زیر بینیش پخش شد. از تپش قلبش از ترس و استرس نزدیک بود جیغ بکشه و همونجا گریه کنه لعنتی...وحشتناک نبود. دمش..ووااییی ددمششش!!!
با صدای چیک آروم در باله ی کناری دمش تکون خورد و یکدفعه به پشت در چسبید و بی صدا و آروم در حد خفگی نفس میکشید.
بعد از چند دقیقه که باله ی شیشه ایی کناره های پایین تنش به حالت اول درومد آروم بازدمشو بیرون فرستاد.
قدم قدم راهشو از کناره های دیوار به زنجیر بسته شده به دمش میکشید..
.
ففففاااککک تتووو آاابببهه گگوههه مماههیی ( پاش لیز خورد از اب ماهی:)
.
.
با برخورد چیزی به انتهای دمش یکدفعه دمشو روی کف کشید و باعث شد نامجون بیچاره با ضربه ی دمش محکم به دیواره ی اتاقک کوبیده شه..
.
نامجون تند تند نفس میکشید و از ترس فریاد هاش و جیغ های نامفهومش روی دو زانو افتاد و تعظیم کرد.
.
پشت سر هم نفس نفس میزد و دمش رو حالت دفاعی جلوی خودش گرفته بود.
نامجون میتونست قسم بخوره داش بش فوش میداد.
اون لعنتی فقط جیغ میزد و صداش بدتر از جیغ نوزاد شیشه هارو میلرزوند.
.
کمی سرشو آورد بالا و زیر چشمی نگاش میکرد که چطور با چشمای روشنش بهش زل زده بود و کناره های وان رو برای حفظ تعادلش گرفته بود..شاید با دمش میشد گفت دو و نیم متر می رسید و این ترسناکش میکرد.
.
دستاشو بالا آورد و میخواست کمی بالا بیاد که دوباره جیغ کشید و چیزی گفت که باعث شد نامجون دوباره روی زمین خم شه.
.
+ من..لعنتی دمت..دم!!..میخوام بازش کنم...آزادی..باز !
.
یونگی گیج نگاهش میکرد و هیچی از صدایی که میشنید نمیفهمید..فقط یه چیزی میشنید..با دیدن دوباره ی نگاه زیر چشمی اون آدم ایندفعه چیزی نگفت و دمشو کمی عقب کشید.
.
نامجون با انگشت به زنجیر اشاره کرد و با اون دستش حرکت موج در میورد.
.
+ بازت کنم!..قول!..خونو ببین..هر چند نمیدونم خونه یا نه..اما بازم!..
.
یونگی آروم نگاهشو به جای اشاره شده داد.
و دوباره نگاش کرد.
نامجون آروم بلند شد و هنوز دستاش تو هوا بودن و هنوز دم توی هوا سمتش بود و از فشار زنجیر قطرات آبی چکه میکرد.
.
× نیا جلو!!
.
داد زد و نامجون یکدفعه عقب رفت..
.
+ لعنتی..
.
با کشیده شدن دمش توسط زنجیر جیغ کشید و از درد و خونریزی بدنش شل شد و هق هقای بیگناهش توی اتاقک پیچید.
بعد از چند دقیقه از فشار زنجیر چشمای اشکیشو به مرد داد و آروم دمشو روی زمین سرد سمتش کشید .
.
× ل.لطفا!
.
با اینکه از ترس و استرس بدنش میلزید اما تنها کسی که فعلا میتونست کمکش کنه اون آدم بود..هر چند اونم انگار میترسید نزدیک بیاد.
.
نامجون نگاهش میکرد که چطور گاردش رو آورد پایین و حالا..با چشمای خونی و باله هایی که بی وقفه از استرس میلزیدن داد.
.
× تهیونگ اگر مردم منو ببخش به خاطر فوش دادن بهت...
.
با خودش زمزمه کرد و قدم قدم سمتش رفت آروم تیشرتشو در آورد و روی دمش گذاشت و همین طور که دستاش میلزید و چشماش کامل بهش بودن نکنه نفلش کنه سعی میکرد بدون تماس مستقیم با پولکاش و خون خوشرنگش زنجیر رو باز کنه.
.
× اهه..
.
یکدفعه دستشو کشید و نگاهشو به زیر دستش داد.
تیشرت و دستایی که نمیخواست خونی بشن آبی رنگ شده بودن.
.
+ ببخشید!..ببخشید.
.
نگاهش کرد و سریع بازش کرد و عقب رفت.
دمش زود جمع کرد و توی آب مونده ی وان کشید و مرطوبش کرد ،
نامجون با دیدن ذوقش لبخندی زد و دستاشو با شلوارش پاک میکرد.
.
یونگی دست برد توی آب و چند تا پولک های بزرگ که به رنگ صورتی روشن بودن که از دمش کنده بودن درآورد و سمتش گرفت.
.
×ممنونم..
.
آروم سرشو خم کرد و با دو دست جلوش گرفته بود.
نامجون کنجکاو نزدیک شد و با دیدن مروارید های توی دستش چشاش برقی زد.
.
+ اینارو از کجا اوردییی!
.
دستشو زیر دستش گرفت و پولک های بزرگ رو توی دستش خالی کرد.
.
+ بله..واقعین..
.
نگاهش میکرد و توی دستش میچرخوندشون.
و آروم بدون جلب توجه عقب عقب میرفت تا بره که با دیدن برگشتن یدفعه ی سرش سر جاش ایستاد.
.
× بزار برم...ممکنه بیاد..
.
فقط نگاش میکرد..چون هیچ کلمه ی فاکی از حرفاش نمیفهمید.
.
× میکشت!...ب.باید برم.
.
دستاشو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد بهش بفهمونه که نمیفهمه حرفاشو.
.
× دنبال بچه هاش میاد!...مطمئن باش.
.
.
.این آرت مرگ منه... ؛؛"")))؟
ESTÁS LEYENDO
~MerMAid~
Fantasíaتاحالا پری دریایی دیدی؟! منم ندیده بودم ، تا زمانی که.. ______________________________ (( دستهایی که به سمتش دراز میشد و جیغ هایی که هر لحظه شدید تر میشد مرد رو بیشتر از هر موقعه شوکه کرده بود!..اون حتی نفهمید کی بغلش کرده بود و از آب بیرون اوردش و...