خودتو تو دردسر انداختی.

862 90 6
                                    

-بیا بریم هری.
دور بودم ولی صدای جینی ویزلی را به وضوح میشنیدم؛ او دستش را دراز کرد و دست پاتر را گرفت و با هم وارد اتاق ملزومات شدند. پوزخندی زدم و با فاصله از آنها، من هم وارد شدم. نگاهم را به جلوی پایم دوخته بودم که مبادا روی چیزی پا بگذارم که متوجه حضورم بشوند. وقتی که ایستادند، پشت یک سری ظروف قدیمی که روی هم چیده شده بودند، پنهان شدم.
-چشماتو ببند.
ویزلی کتابی را از دست پاتر گرفت، آن را داخل کمد گذاشت، در کمد را بست. بعد به سمت پاتر برگشت و... او را بوسید. ناخوداگاه سرم را برگرداندم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم نگذارم چیزی حواسم را پرت کند. کمی بعد ویزلی از اتاق ملزومات خارج شد. پاتر مدتی آنجا ایستاد. ابتدا به سمت در خروجی رفت اما ناگهان ایستاد. به سمت کمد برگشت. در آن را باز کرد. کمی مکث کرد و وارد آن شد و در را بست. تقریبا جیغ زدم: 《پاتر!》
به سمت کمد دویدم و درش را باز کردم؛ خالی بود. نفس عمیقی کشیدم. زیر لب گفتم: 《خودتو تو دردسر انداختی.》 وارد کمد شدم و در را بستم.

***

از کمد خارج شدم و اطرافم را نگاه کردم. خبری از او نبود. در تاریکی، نور چند طلسم را دیدم. کم کم توانستم صاحب طلسم‌ها را هم تشخیص بدهم؛ آلن بود. یکی دیگر از مرگ خوارها. داشت دنبال پاتر میدوید. باید کاری میکردم؛ اما نباید آلن مرا میدید. من هم دنبال او شروع کردم به دویدن. پایم روی چیزی رفت. اول خواستم بیخیال شوم ولی وقتی دیدم پا روی چه چیزی گذاشته بودم ایستادم. چوب دستی پاتر بود! آلن در خلع سلاح استاد بود. باید سرعت به خرج میدادم. چوبدستی را برداشتم و ادامه دادم.
پاتر در یک کوچه پیچید. آلن هم دنبالش. با کف دستم به پیشانی ام ضربه زدم: 《کاش اینجا رو بهتر میشناختی پاتر!》 کوچه‌ای که واردش شده بود بن بست بود. سرعتم را بیشتر کردم که بتوانم روی آلن طلسمی اجرا کنم. بالاخره به او نزدیک شدم. چوبدستی‌اش را بالا آورد که ناگهان از درد به خودش پیچید و بر زمین افتاد.
-مالفوی!
به سمتش دویدم. لب هایم را به هم فشار دادم که لبخندم را پنهان کنم.
-می‌دونی اگه بفهمن تو نجاتم دادی چه بلایی سرت میارن پسره‌ی احمق؟
-آره! بهتر از تو می‌دونم. حالا گورت رو گم کن و دهنت رو هم بسته نگه دار‌. اینم چوبدستیت.
-ام... مرسی؟
-زودتر برو!
وفتی با سردرگمی نگاهم کرد گفتم:《از کمد برگرد نابغه!》
پاتر کمی که دور شد، برگشت: 《میخوای با اون جسد چیکار کنی؟》پیشانی‌ام را ماساژ دادم. زیر لب گفتم: 《نمیدونم.》
-برو عقب.
با کمی تردید نگاهش کردم و سریع از جسد دور شدم. پاتر چوبدستی‌اش را به سمت جسد گرفت و گفت: 《اونسکو!》جسد ناپدید شد. به او لبخند زدم: 《ممنونم.》 سپس ادامه دادم:《باید زودتر از اینجا بری!》
از دور دودی مشکی رنگ دیدم. یک مرگخوار دیگر بود! به پاتر نگاه کردم و شروع به دویدن کردیم. آن مرگخوار هنوز دنبالمان بود. بالاخره به کمد رسیدیم. پاتر را هل دادم داخل کمد و خودم هم وارد شدم و در را بستم.
از کمد خارج شدیم. یک گوشه نشستم و با بهت به یک دسته کتاب که روبرویم بودند خیره شدم. زانوهایم را در بغل گرفتم و از ترس میلرزیدم. یعنی ان مرگخوار من را دیده بود؟ ناگهان متوجه شدم پاتر من را نگاه میکند.
-به چی زل زدی؟!
-من...
کنارم نشست: خوبی؟
-کاملا!
-به نظر خوب نمی‌رسی.
-ببین، واقعا خوبم، می‌شه فقط بری؟
-می‌دونم احتمالا کسی نیستم که می‌خوای باهاش حرف بزنی، اما من... نمی‌تونم وقتی این‌طوری هستی ولت کنم برم.
-وای خواهش میکنم پاتر! این حرفا رو برای جینی جونت نگه دار!
پاتر ساکت شد و به زمین خیره شد. کمی بعد گفت:《معلومه که جینی از توی عوضی بهتره!》با عصبانیت داد زدم:《این عوضی الان جونتو نجات داد!》
-جینی هم برام این کارو میکنه.
پاتر برگشت و بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق ملزومات خارج شد.

Draco Malfoy and The four leaf cloverWhere stories live. Discover now