در سالن بزرگ، پشت میز گریفندور نشسته بودم.
-هری، تو باید غذاتو بخوری.
-میل ندارم.
بشقابم را به جلو هل دادم و به جای خالی دراکو پشت میز اسلیترین خیره شدم. با بشکن زدنهای هرماینی جلوی صورتم به خودم آمدم.
-میدونم سخته ولی باید سعی کنی. این چیزی نیست که اون میخواست هری. مطمئنم اون میخواست تو خوشحال باشی.
نفس عمیقی کشیدم و یک تکه بیکن سرخ شده را در دهانم گذاشتم. هرماینی لبخند زد. رون که کنارم نشسته بود، ضربهای به شانهام زد و گفت:《زودتر صبحونهت رو بخور که بریم سر کوییدیچ!》سرم را سمت رون برگرداندم.
-چرا رون؟
-چرا چی؟
-چیشد که... که برگشتی؟
رون لبخند زد:《بذار بگم که آدم وقتی تنهاست فقط میتونه فکر کنه و با فکر کردن زیاد به نتایج خوبی میرسه!》
***
-اشکالی نداره هری...
-چرا اشکال داره! من باید بتونم خودم رو واسهی مسابقه جمع و جور کنم ولی نتونستم!
-این فقط یه مسابقهست...
تقریبا فریاد زدم:《نه نیست! متوجه نیستی؟ من دارم به بقیه آسیب میزنم! باید خودم رو جمع کنم، نمیتونم!》و بدون اهمیت دادن به حضور رون، به سمت خوابگاه راهی شدم:《میخوام تنها باشم.》
بعد صبحانه، بازی کوییدیچ بود؛ بین گریفیندور و هافلپاف. و من از پسش برنیامدم. چرا برگشتن به زندگی عادی، بعد از اینکه کسی را از دست میدهی، آنقدر سخت است؟ و اصلا چرا این اتفاق همیشه برای من میافتاد؟
از پلهها بالا رفتم، وارد اتاق شدم و روی تختم دراز کشیدم. تمام هفته فکرم درگیر بود. انگار مه خاکستری رنگی مغزم را احاطه کرده بود. شمارش از دستم در رفته که چندبار نتوانستهام سر کلاسها بنشینم، چند بار اشتباهی دم خوابگاه اسلیترین رفتهام، چند بار تنها در حیاط نشستهام، چند بار خاطراتمان را مرور کردهام، چند بار آرزو کردهام که او برگردد، آرزو کردم که میتوانستم تغییری ایجاد کنم، که میتوانستم... گذشته را تغییر بدهم... گذشته را تغییر بدهم! از جایم پریدم و به دنبال رون و هرماینی گشتم. در راهرو پیدایشان کردم. رون از دیدن من، با لبخندی بزرگ روی صورتم، تعجب کرد:《یکی کبکش خروس میخونه! چی شده هری، به ما هم بگو!》همانطور که به خاطر دویدن نفس نفس میزدم گفتم:《زمان برگردان!》رون و هرماینی با تعجب به هم نگاه کردند. ادامه دادم:《میتونیم دراکو رو برگردونیم!》
-ولی... یه مشکلی هست... من دیگه زمان برگردان رو ندارم...
-چی؟! الان کجاست؟!
-من... خب به وزارت سحر و جادو تحویلش دادم...
-پس به نظرم باید پسش بگیریم!
YOU ARE READING
Draco Malfoy and The four leaf clover
Fanfictionپاتر چیزی از روی زمین کند:《نگاه کن دراکو! یه شبدر چهار برگ!》 خندیدم و گفتم:《شبدر چهار برگ من تویی هری!》 (این فن فیک رو با همکاری نیتا نوشتم.)