نگاهی به خودش انداخت...
بدنش لاغر تر شده بود، زیر چشم هاش گودی تیره ای به چشم میزد، به اندازه کافی خوابیده بود ولی روح خسته ای داشت...
صدای در اتاق مجبورش کرد برگرده و نگاهی به شخصی که وارد اتاق شده نگاه کرد...پدرش؟
بعد اتمام جنگ و تسلیم شدنِ فرانسه به خونه برگشته بود...
ولی هنوز هم تهیونگ رو ندیده بود.به سمت پدرش قدم برداشت و خودشو تو آغوشش رها کرد...
پدرش خنده ای از سر ذوق کرد و موهای تنها پسرکش رو بوسید...پشیمون لب زد...
جئون : میدونم اون زمانی که دزدیده شده بودی زمان سختی رو گذروندی...ببخشید که انقد اذیت شدی...ببخشید که پدرت جسارت نداشت خود واقعیت رو بپذیره
جانگ کوک سر مستانه خنده ای کرد و لب زد...
جانگ کوک : مهم اینه که الان همه چی خوبه! ببخشید که مجبور شدید بخاطر من بخشی از کشور رو از دست بدید...
با شنیدن کلمهی فدای سرت از سمت پدرش دیگه چیزی نگفت...
بالاخره داشت آرامش رو حس میکرد...
دیگه خبری از امیلی و ایندیلا تو خونشون نبود و پدرش بود و خودش و آرزو هاش...وارد سازمان شد و در عرضی از ثانیه همهی کارمند ها به سمتش برگشتن و با دیدنِ پسرِ پادشاه اونم تو سازمان نظامی دست و پاشون رو گم کرده بودن...
جانگ کوک نیومده بود تا وجودش رو بکنه تو چشم کارمندا اومده بود تهیونگ رو ببینه!
متوجه شد فردی کمی آشنا به سمتش قدم برمیداره... کمی که نزدیک تر شد متوجه شد اون شوگاس! ولی با یه تفاوت...
با تفاوت اینکه یه زخم به شدت عمیق روی چشم راستش وجود داشت...تو بهت مونده بود که یونگی دستشو گرفت و سمتی کشید... بی اختیار دنبال یونگی رفت تا اینکه وارد اتاقی شدن...
جانگ کوک با بهت برگشت سمت یونگی...
پس این دلیلی بود که یونگی حاضر نبود جیمین رو ببینه!جانگ کوک : شوگاا! چشمت چیشده؟
یونگی دستی رو زخمش کشید و غرید...
یونگی : چیزی نیست...
جانگ کوک : تهیونگ کجاست؟
یونگی : اومدی تهیونگ رو ببینی؟
سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و منتظر موند...
یونگی با دست اشاره کرد و جانگ کوک رو یکی از مبل ها نشست...
با خارج شدن یونگی از اتاق نگاهی به اطراف انداخت...تهیونگ کجا بود؟دقایقی مثل سالها گذشت... هیجان خاصی تو دلش بود و استرس داشت تهیونگ نخواد ببیندش!
تو افکارش غرق بود و متوجه نبود پسرِ بزرگتر خیلی وقته وارد اتاق شده و به زیباییِ معشوقش چشم دوخته...
YOU ARE READING
پیانیستِ من؛
Fanfictionپیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور خود را میسوزانند تا راه را نشانت دهند... به دنبال یافتن راه نیستی،من دست به کار شده ام اما هیچکدام ا...