part 11

329 48 4
                                    

به پیانوی قدیمی و خاک گرفته تو انبار تکیه داد و دسته گل تو دستش رو محکم تر گرفت...

تو انبار قدیمی و نزدیک به عمارت جئون با پارتنرش که میشد برادر نامزدش قرار گذاشته بود و این ریسک بزرگی بود...

دیده شدن اونا باهمدیگه میتونست بد بیاری داشته باشه ولی کیم تهیونگ پشتوانه داشت! و اون کی بود؟ درسته، پدرش!

با تقه ای که به در خورد سمت در برگشت و با دیدن جسم جانگ کوک بین چهارچوب در ناخودآگاه لبخندی زد و سمتش رفت...

و اما جانگ کوک نیشش رو تا بناگوش باز کرد و سمت تهیونگ دوید و بدون هیچ حرفی تو ثانیه ای تو بغل هم فرو رفتند..

کیم دم گوش کوکی که با گوشواره یاقوتی و مخصوص خاندانشون تزئین شده بود لب زد...

تهیونگ : دلتنگت بودم همه کسم!

و اما جانگ کوک از لقب جدید و پر احساسش خنده ای کرد و متقابل گفت..

جانگ کوک : منم همینطور...

آروم از جسم خواستنی کوکی دور شد و دسته گلی که از باغچه‌ی خونشون تهییه کرده بود رو سمتش گرفت...

لبخندی رو لب های جانگ کوک جا خوش کرد و با گرفتن دسته گل و بعد بو کردنش با چشم های متشکر به تهیونگ نگاه کرد و لب زد...

جانگ کوک : به چه مناسبت؟

تهیونگ : اینکه بدونی بهت اهمیت میدم...

جانگ کوک : ممنونتم!

تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و بعد قفل کردن در انبار سمت جانگ کوک رفت و به کاناپه‌ی خاک گرفته اشاره کرد و هردوشون رو به نشستن رو اون دعوت کرد...

هردو روی کاناپه نشستن و جانگ کوک مشغول بو کردن گل هدیه گرفتش روبه تهیونگ لب زد...

جانگ کوک : ی دفعه چیشد خواستی همو ببینیم؟ خسته نبودی بعد ماموریت؟

تهیونگ : چرا خسته بودم، ولی دلم برات تنگ شده بود.. الان که دیدمت بهترم..

لبخند خرگوشی رو لب های جانگ کوک نشست و منتظر ادامه‌ی حرف تهیونگ شد...

تهیونگ با نفس عمیقی شروع کرد...

تهیونگ : دلیلی که خواستم ببینمت..راستش خواستم درباره ازدواجم با امیلی و رابطم با تو حرف بزنم...

بالاخره وقتش رسیده بود، لبخندش خشک شد و گلش رو پایین آورد و جدی به چشم های تهیونگ خیره شد...

تهیونگ : راستش اینکه جسارت داشتم نزدیکت شم و تند تند ملاقاتت کنم و نگران این نباشم ک باهم دیده شیم به این دلیل بود که یکی از دور مراقبمونه...

جانگ کوک : چی؟

تهیونگ : پدرم!

جانگ کوک: قبلا هم یه چیزایی گفتی، لطفا کامل بگو؟

تهیونگ نگاهی به چهره‌ی متعجب جانگ کوک کرد و با گذاشتن دستش رو ران پای جانگ کوک غرید...

تهیونگ : هنوز مونده، گوش کن...
راستش، پدر من و پدر تو خیلی وقت ها پیش...
عاشق هم بودن،

جانگ کوک : چییی؟

بی اختیار غرید...

تهیونگ : آروم باش جانگ کو...

بدون اینکه اجازه بده حرف دیگه ای از دهان تهیونگ خارج شه غرید...

جانگ کوک : هزیون میگی؟

تهیونگ : جانگ کوک! فقط گوش کن!
نه هزیون نیست!...
پدر تو و پدر من سالها پیش عاشق هم بودن...
وقتی صدای شایعه ها بلند میشه، پدر بزرگت بانو اِلا رو به عقد پدرت در میاره... و اون دو از هم جدا میشن..
پدرم تعریف میکنه، میگه وقتی که پدربزرگم متوجهشون میشه حدود سه روز پدرم رو عذاب و شکنجه میده... همه فکر میکنن شیطان به جلدش رجوع کرده و با صلیب ذوب شده رو پشت پدرم نقاشی کرده بودن... جاش رو دیدم...
هنوزم جای سوختگیش رو پوست پدرم مونده...
این بزرگترین راز خاندان کیم و جئونه..!

جانگ کوک متعجب به معشوقش زل زده بود..

جانگ کوک : تهیونگ مطمئنی خوبی؟

تهیونگ : جانگ کوک الان وقت شوخی نیست!

تنها چیزی که میتونست تو اون موقعیت بگه این بود که هیچی نگه!

تهیونگ : میدونم هزمش برات سخته ..ولی...

بدون اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه متوجه صدایی گوش خراش شدن که از سمت در انبار میومد...

استرس در وجود هردوشون شروع به پرسه زدن کرد و دقایقی بعد در انبار رو زمین افتاد و حالا امیلی با چهار بادیگارد همراهش وارد انبار شدن!

هردو از جاشون بلند شدن و در لحظه ای جانگ کوک درد تحمل برانگیزی رو توی ناحیه جمجمش حس کرد و رو زمین افتاد...

صدای محو تهیونگ که اسمش رو صدا میزد و خواهش می‌کرد که ولش کنن و بعد سیاهی مطلق!
















هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست!

پیانیستِ من؛حيث تعيش القصص. اكتشف الآن