فرار

296 57 129
                                    


ولی من مطمئنم چراغ اتاق خاموش بود... نمیدونم این نوری که وسط خواب من داره میشاشه از کجا اومده؟

تا گردن زیر پتو بودم و این هوای سرد و نمور اخرای پاییز، با لایه های پتو دلچسب میشد... اما نه وقتی خوابم اینطوری بگا بره. قبل از اینکه واقعا بخوام از خواب دل بکنم و چشمامو باز کنم، صدای باز شدن در خونه اومد...

ولی من... پنج ساله که مادر رو هم از دست دادم! این خونه رو فقط من بلدم ولی الان، یکی با همون چراغ قوه ای که خوابمو بهم زد، دنبالم میگرده!

قبل از اینکه بدونم کیه و چرا دنبالمه، از زیر پتو بیرون اومدم و به در نزدیک شدم. دزده؟ چرا یکی باید از خونه ای که روی پشت بومه دزدی کنه؟ از کنار تندیس طلای روی میز گذشت... اون... دزد نیست!

تا به خودم اومدم مسیرشو سمت اتاق تغییر داده بود پس فقط فرصت کردم پنجره اتاقو باز کنم و خودمو ازش رد کنم.

پریدنم از پنجره روی پشت بوم صدایی تولید کرد که انتظارشو نداشتم. و حالا، من لو رفتم!

ضربانم بدون اینکه بفهمم قضیه ترسناک هست یا نه، بالا رفته بود و سرمای هوا منو که فقط یه رکابی داشتم، میلرزوند.

کف پشت بوم نشسته بودم و به اتفاقاتی که سی ثانیه ای رخ داد فکر میکردم و نفس نفس میزدم که نور چراغ قوش توی صورتم خورد. چشمامو ریز کردم و دیدمش... ماسک مشکی و کلاه مشکی که با کلاه سوییشرت مشکی مخفی شده بود.

+ فرار کنی میمیری.

شنیدنش کافی بود تا تمام سلولای مغزم بهم بگن فرار کن! خودمو روی زمین عقب کشیدم و وقتی از پنجره بیرون پرید سمت راه پله فرار کردم.

نور چراغ قوش که بخاطر دویدن به جاهای مختلفی میخورد استرسمو بیشتر میکرد و باعث میشد بدون گرفتن نرده ها نتونم پنج طبقه رو بدوعم.

قبل از اینکه پله های اهنی منو به طبقه سوم برسونن، از پاگرد طبقه بالا، روی نرده ها پرید و جلوی چشمای ترسیدم ظاهر شد. نمیدونستم چرا دنبالمه ولی با دیدنش نفسم برای یه لحظه برید. حتی نمیدونم چطوری اون چراغ قوه لعنتیش هنوز دستش بود.

خودمو توی راهروی طبقه سوم انداختم و سمت راه پله اون سمت ساختمون دوییدم و اون عوضی بدون اینکه یه ثانیه از دست بده دنبالم راه افتاد.

نمیدونم به چی فکر میکرد ولی وقتی پای برهنه من به اولین پله ساختمون رسید، تنها فکرم این بود که چه خوب آهنی نیست! صدای دوییدنش روی پله ها و کفشی که به داشتنش حسودی میکردم پشت سرم میومد و ضربانی که نفسمو میگرفت بالاتر میبرد... فقط یه طبقه موند تا مجبور شم روی اسفالت یخ این ساعت از نصفه شب بدوعم که پام پیچ خورد و اخرین پله هارو پرت شدم.

درد مچ پام و مچ دستم که باهاش فرود اومده بودم بهم هشدار داد تا چشامو باز کنم و اونو تو پاگرد روبروم ببینم.

You have contacted detective nemesis | شما با کارآگاه نمسیس تماس گرفته‌اید Where stories live. Discover now