آخرین نگاه رو هم به مردم انداخت و با سری پایین افتاده وارد کالسکه شد....
درد عمیقی توی وجودش احساس میکرد
انگار که یه گوشه از وجودش درحال خونریزی باشه، یه گوشه ایی که حتی نمیتونست تشخیص بده دقیقا کجاست....درد در سراسر وجودش پخش میشد اما اون حتی نمیخواست برای جلوگیری ازش تلاشی بکنه
خودش رو لایق این عذاب و درد میدونست، با تمام وجود احساس میکرد نحس و نفرین شده است و حتی کسی رو نداشت که کوچیکترین اصراری بر خلاف این بکنهبا لبخند تلخی به پالتویی که روی صندلی رو به رویی کالکسه بود خیره شد
لازمش میشد
توی سرمای برف پالتو میپوشید با قلبی که یخ زده بود باید چیکار میکرد؟ثانیه ایی پلک روی هم فشرد اما با پیچیدن صدای فریاد ها توی سرش پلک های خسته اش رو از هم فاصله داد.
این همه سال زندگی توی دل جهنم کافی نبود؟
حالا باید جهنم جدیدی رو تجربه میکرد
تمام زندگیش همین بود، انتقال از جهنمی به جهنم بدتر و پسری که نمیدونست تا کی میتونه دووم بیارهمدت ها بود دیگه امیدی به بهتر شدن اوضاع نداشت، مجازات کدوم گناهش انقدر بزرگ بود؟
توی زندگی احمقانه اش چه قدم اشتباهی برداشته بود که باید چنین مجازاتی رو قبول میکرد؟توی دنیای اون آزمون معنایی نداشت
برای اون فقط مجازات معنا میداد
درد
سرزنش
تبعید...به داستان هایی که وقتی بچه بود براش میگفتن فکر کرد...
پایان تمام اونها خوب بود
همیشه افرادی که عاشق هم بودن به هم میرسیدن
ظلم به پایان میرسید
پرنسس نجات پیدا میکرد
شاهزاده شاه میشد
زندانی آزاد میشد...پس آزادی کجا بود؟ چرا پایان داستان اون هرگز به آزادی ختم نمیشد؟
با فکر به اینکه اون هنوزم همون فرد نفرین شده است قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و فقط لوما میدونست که این قطره دریا شد...
########################################################
خسته از روی تخت پادشاهیش بلند شد و نفس عمیقی کشید
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و دیدارش با مردم به تازگی تموم شده بود.از صبح که بیدار شده بود مشغول شنیدن مشکلات مردم بود و اینکار با اینکه بسیار وقت گیر و مشکل بود اما براش بسیار لذت بخش تر از دیگر کارهای حکومتی بود، اگر ازش میخواستن انتخاب کنه برای اون بی شک بهترین قسمت پادشاه سرزمین بودن ارتباط خاص تر با مردم بود.
با خروجش از تالار اصلی تونی با عجله دنبالش راه افتاد
ت_ سرورم؟!
راهش رو به طرف اتاقش کج کرد
_ تونی! تو تمام روز دنبالم راه میافتی و این کلمه رو تکرار میکنی، چیشده؟اون مرد واقعا تند تند حرف میزد
ت_ مهمان ها تا فردا صبح به پایتخت میرسن قربان
خدمه با احترام در اتاقش رو باز کردن
_ و؟
تونی_ غذا هم کمی بعد آماده است و بانو منتظر شما هستندرحالی که ردای روی پیراهنش رو در می آورد سر تکون داد
_ خیلی خب تونی متوجه شدم.قصد داشت به حمام بره و کمی خستگی از تن به در کنه
نه تنها امروز براش روز شلوغی بود بلکه فردا هم روز شلوغی محسوب میشد و حتی روز بعدشبرای حمام کردن نیازی به کمک خدمه نمیدید و این باعث میشد با آرامش بیشتری به داد افکار توی سرش برسه هرچند که زین لزومی نمیدید برای هیچکدوم از کارهای شخصیش از خدمتکار استفاده کنه اما گاهی شاه بودن حتی راحتی رو هم ازش میگرفت
امروز اصلا اون دختر رو ندیده بود و این بشدت ناراحتش میکرد چون به هرحال اون باردار بود و زین باید مراقبش میبود، زین الان یک مسئولیت بزرگ دیگه در کنار خدمت به مردمش داشت.... اصلا دلش نمیخواست در حق اون بچه غفلت کنه، اون کوچولو به دنیا نیومده جایگاه ویژه ایی رو تو قلب زین تصاحب کرده بود
و از طرف دیگه فردا کاروانی از طرف لوما به قصر می اومد و این خودش کلی جای بحث و فکر داشت
زین و قصر یک هفته ایی بود که در تدارک بودن تا از اون کاروان پذیرایی درستی داشته باشن و خب زین خیلی کنجکاو بود که بفهمه جف پین چه آش جدیدی براش پخته، اون مرد ابدا از افراد مورد علاقه زین محسوب نمیشد.
از همین حالا هم میدونست که این کاروان حاوی یک دردسر برای اونه اما چاره ایی جز پذیرش نداشت فعلا
زین یکسال بود که پس از مرگ پدرش به سلطنت رسیده بود و برای محکم کردن جایگاهش باید فعلا با جف و بقیه همسایه هاش دست دوستی میداد با اینکه از اون مرد خوشش نمی اومد
به هرحال اون هر بهایی لازم بود برای آسایش مردمش میپرداخت حتی اگه اون بها تحمل کارهای جف پین میبود
درون سرش به خودش یادآور شد که فردا بعد از پذیرایی اولیه از مهمان هاش دنبال جاشوا بفرسته
باید با اون پیرمرد صحبت میکرد.بعد از اتمام حمامش لباس های کمی راحت تری پوشید و به همراه تونی به طرف سالن غذاخوری راه افتاد، الان شب و زمان آرامشش نسبیش بود پس اگر لباسی میپوشید که کمی کمتر رسمیه هم اتفاقی نمی افتاد هرچند که الان هم خیلی رسمی به نظر میرسید و فقط ردای سبک تری انتخاب کرده بود.
با دیدن تنها بانوی قصرش لبخندی زد و به طرفش رفت
اون دختر تو ماه هفتم بارداریش بود و تحرک کم کم داشت براش مشکل میشدپیشونیش رو بوسید و ازش خواست که راحت باشه
تمام مدت غذا خوردنشون به بحث درباره فردا و چک کردن مقدمات استقبال گذشت و کمی بعد زین بعد از راهی کردن اون دختر به اتاقش وارد اتاق خودش شده بود و برای خواب آماده میشد.
YOU ARE READING
COMMON HEART
Fanfictionبیشتر ما بار پدرانمون رو به دوش میکشیم لیام درحالی که ممکنه حتی ذره ایی لایق این دردها نباشیم.