عقربهها ساعتِ سه و نیم بامداد رو نشون میدادن و پسر، کلافه روی تختش نشسته بود. نور آباژور اتاقش رو روشن میکرد و میتونست از داخل آینه قدی اتاقش، پاهای پوشیده شده با شلوارک و رد زخمهایی که به اسارت کشیده بودنش رو ببینه. لبش رو جوید و نفس عمیقی کشید.
"امتحانش که ضرری نداره"
به خودش دلداری داد و اینبار بدون عصاش بلند شد. سمت کمدش رفت و جعبه خاک گرفته رو از داخلش بیرون کشید و درش رو باز کرد. کفشهای بالهش اونجا بین کاغذهای کاهی جا گرفته بودند و ماه ها بود انتظار صاحبشون رو میکشیدند. یکی رو برداشت و سطح پارچهی ساتن مشکی رو با نوک انگشتهاش لمس کرد.انگشتهای پاش رو جمع کرد و پنج ثانیه داخل سرش شمرد. روی زمین سرد نشسته بود و کفشها رو پاش میکرد. بندهارو با حوصله و دقت همیشگیش دور مچ و ساق پاش پیچید و لبخند تلخی به رد بخیهها زد.
بلند شد و ایستاد، چندبار نوک کفش رو به زمین کوبید و با تکیه دادن دستش به آینه روی انگشتهاش بلند شد. انگار مشکلی نبود.دستش رو رها کرد و سعی کرد ساده ترین چرخشی که بلد بود رو بزنه. وزنش رو روی یک پاش انداخت و پای دیگهش رو بالا آورد، استخوانهای آسیب دیدهش تاب نیاوردند و پسر، سقوط کرد. بدنش با شدت روی زمین کوبیده شد و صداش داخل گلوش گره خورد.
درد آشنایی داخل پاهاش پیچید و تهیونگ فکش رو روی هم فشرد. قطرات اشک روی گونه هاش سر خوردند و شبیه به پسربچهای که از روی دوچرخه افتاده و زانوش زخم شده اشک ریخت.بندهای پیچیده شده دور پاهاش رو باز کرد و کفش هارو با خشم درآورد و گوشهای پرت کرد. زانوهاش رو داخل شکمش جمع و سرش رو بینشون قایم کرد.
تلاش بیفایده بود؛ رقص یک رویای محال بنظر میرسید.
***
پرتوهای خورشید از بین پردهی حریر سفیدرنگ رد میشد و زمین آشپزخونه کوچیک رو روشن میکرد. تهیونگِ هفت ساله پشت میز غذاخوری نشسته بود و چشمهای گردش با دقت حرکات مادرش رو دنبال میکرد. موهای بلند مشکی مادرش روی کمرش باز بود و نوری که بهشون برخورد میکرد باعث میشد تارهای موج دارش روشن تر بنظر برسه. یوکی زیرلب آهنگی زمزمه میکرد، به نرمی روی پاهاش میچرخید و مواد کیک رو هم میزد.پیراهن آبی آسمونیای تن مادرش بود و لبخند روی لبهاش باعث ذوق زیرپوستی پسرک هفت ساله میشد. یوکی گاهی روی نوک انگشتهاش میایستاد و پاهاش رو با ضرب آهنگی که زمزمه میکرد، حرکت میداد. تهیونگ عاشق اون تصویر بود. مادرش که براش کیک میپخت و با حرکات ظریفش چشمهاش رو سحر میکرد. از روی صندلی بلند شد و پایین دامن مادرش رو بین انگشتهاش گرفت تا توجه زن رو جلب کنه. یوکی کاسه بین دستهاش رو روی میز گذاشت، جلوی پسرش خم شد و گونه آردی شده تهیونگ رو با شستش تمیز کرد.
پسرک چندثانیه به چهره مادرش، با ماه گرفتگی روی گونهش که به خودش به ارث رسیده بود نگاه کرد و دستهاش رو دور گردن زن حلقه کرد.
"خیلی دوستت دارم مامان"
صدای خنده ریز یوکی به گوش رسید و دستهاش رو دور هیکل کوچیک پسرش پیچید.
"من خیلی بیشتر دوستت دارم"تهیونگ سرش رو داخل گردن مادرش فرو برد و لبخندی زد.
"پس بهم یاد میدی تا مثل خودت قشنگ برقصم؟"
یوکی پسر رو از خودش جدا کرد و لبخندی بهش زد که گوشه چشمهاش چین افتاد.
"البته که بهت یاد میدم"انگشتهای کوچیک پسرش رو بین انگشتهای لاغر خودش گرفت و چرخی به بدن تهیونگ داد.
"تو میشی خوشگل ترین پسری که تا به حال روی صحنه رفته"
پسرک با ذوق خندید و روی پاهاش به بالا و پایین پرید."تهیونگی میشه خوشگل ترین پسر صحنه"
"البته که میشه"
دونفری باهم داخل آشپزخونه میچرخیدند و یوکی گاهی به پسرش کمک میکرد تا روی پنجه پاهاش بایسته.تصویر آشپزخونه نورانی و مادرش داخل پیراهن آبیش محو شد. حالا روبه روی تخت ایستاده بود و بدن سرد یوکی رو با دستهای کوچیکش تکون میداد.
"مامان، مامان"
صدای فریاد تهیونگ ده ساله داخل خونه میپیچید و کسی نبود تا با لبخندهای گرمش جوابش رو بده.
"مامان بلند شو"
هق هق میکرد و انگشتهاش، به پیراهن زن چنگ شده بود.
***
قفسه سینهش تیر کشید و با فریاد بلندی از خواب پرید، عرق از روی تیغه کمرش سر میخورد و اشکهاش گونه های تب دارش رو خیس کرده بودند. چندلحظه خیره به دیوار خالی روبه روی تختش پلک زد و دستهاش رو روی صورتش گذاشت.سردرد ضربان داری از شقیقه هاش تا پشت سرش شروع شده بود و اشک های غیرارادیش کمکی به حالش نمیکردند. ساعت روی پاتختیش هفت صبح رو نشون میداد و پسر تنها چهارساعتِ غیرمفید خوابیده بود.
بزاقش رو از گلوی دردناکش پایین فرستاد و بلند شد. چنگی به عصاش زد و سمت دستشویی رفت. آب سرد کمی از قرمزی صورتش کم کرد. چشمهای خمار و قرمزش رو به انعکاس خودش داخل آینه دوخت و لبخند کجی زد.
"خوشگل ترین پسر صحنه، هاه؟ من که جز یک تیکه آشغال بدرد نخور چیزی نمیبینم"از دستشویی خارج شد و خودش رو به آشپزخونه رسوند. قهوهساز رو روشن کرد و به قاب عکس مادرش که روی دیوار بود خیره شد.
"رقت انگیز بنظر میرسم مگه نه مامان؟"
آهی کشید و نگاهی به عصای بین انگشتهاش انداخت. از اون شی متنفر بود.
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...