[هفت ماه بعد]
پشت پلکهاش سایهی قرمز رنگی نشسته بود و موهای بلندِ حالت داده شدهش صورتش رو قاب گرفته بود. گریمور ماه گرفتگیش رو پررنگ تر کرده بود تا بیشتر به چشم مخاطب بیاد. لباس زرشکی رنگ حریری همراه با شلوار مشکی جذبی به تن داشت. قرمز نماد هیجان و جاذبه جنسی بود و تهیونگ، با اون لباسها و لبهایی که به رنگ سرخ ترین حالت ممکن رنگ آمیزی شده بودند، به سانِ فرشتهای رانده شده میموند.توی هفت ماه گذشته، رشد کرده بود؛ اشک ریخته بود؛ بارها و بارها طی تمریناتش زمین خورده بود و آغوش گرم جونگکوک همیشه براش باز بود. کفشهای پوینت مشکی رنگش رو چندبار چک کرد و با استرس لب گزید. نمایشنامه اون شب به دست مرد نوشته شده بود و طراحی رقص ها به عهده خودش بود. تهیونگ، در غالب شیطانی بود که فرشتهی محبوب خدا رو اغوا میکرد.
نمیخواست جونگکوک رو نا امید کنه. نمیخواست تا تمام دردهایی که کشیده بود بی معنی بشه.
"استرس داری؟"
"قطعا"
سمت مرد چرخید و نگاه جونگکوک با شیفتگی روی اجزای صورتش نشست.
"این یک تولد دوباره است میامور"
"گفته بودم از لهجه فرانسویت متنفرم؟"
مرد نرم خندید و تکه ای از موهای تهیونگ رو پشت گوشش فرستاد.
"بارها"
"خوبه"نفس عمیقی کشید و مردمک های مضطربش روی صحنه ای نشست که قرار بود پذیرای تولد دوباره یک ستاره باشه.
"خیلی نگرانم"
تهیونگ گفت و پوست گوشه ناخنش رو جوید.
"همه آماده باشید تا سه دقیقه دیگه شروع میکنیم"
مسئول صحنه جیمین فریاد زد و چشمکی به تهیونگ زد.
"فقط خودت رو به ریتم بسپار"جونگکوک زمزمه کرد و با گذاشتن دستش پشت کتف پسر اون رو به جلو هل داد. بوسه سریعی روی ماه گرفتگیش گذاشت و پشت صحنه رفت. گرمای لبهای جونگکوک، داخل رگهاش باعث ایجاد جریان زندگی و رنگ گرفتن گونههاش شد.
سرٍجاش ایستاد و قبل از کنار رفتن پرده مخمل نگاهی به پسری انداخت که قرار بود داخل اون نمایش همراهیش کنه.
"امیدوارم من رو تماشا کنی مامان"
زیرلب زمزمه کرد و با کنار رفتن پرده، سرش رو با غرور و آرامش نسبیش بالا گرفت. نور سالن کم و پروژکتورها روی صحنه متمرکز شد. نوای دلهره آور پیانو به گوش رسید؛ صحنهی اول، جلوهای از بهشت جاویدان بود که با هوسوک سفیدپوش، شروع میشد. بدن پسر به نرمی و سبکی پر روی کف چوبی میچرخید و صدای برخورد نوک چوبی کفشهای پوینتش به زمین، به گوش تهیونگ میرسید.
هوسوک پای چپش رو از روی زمین بلند کرد، پرید و به نرمی روی دوپاش فرود اومد، یک اسمبل بینقص.
حالا نوبت خودش بود. دمی عمیق گرفت و روی نوک انگشتهاش حرکت کرد. قلبش محکم داخل قفسه سینهش میکوبید و تهیونگ جوشش خون رو با سرعت بیشتری داخل رگهاش احساس کرد. آوای پیانو حالا حالتی اهریمنی به خودش گرفته بود و تهیونگ با چرخش پیرووت زیر نور صحنه قرار گرفت.
مقابل هوسوک زانو زد و دستهاش رو به حالت مناجات بالا آورد، طوریکه انگار درحال پرستش اون تکه پاک و منزه از بهشت بود. چشمهای پسر با سایه نقرهای تزئین شده بود و داخل اون پیراهن سفید، غیر واقعی به نظر میرسید.هوسوک با چند چرخش عقب رفت و تهیونگ به دنبالش با حرکات آروم و برنامه ریزی شده، نزدیک میشد. بدن هاشون هماهنگ با ریتم کنار میچرخید و نفس تمام تماشاگران رو داخل سینه حبس کرده بود. سفید و سرخ دورهم میچرخیدند و نوای موسیقی به احساس متضاد شیطان و فرشته قدرت میداد.
نمایش با نت لای پیانو و پرش گراند جت هردو پسر در جهت مخالف هم به پایان رسید.
قفسه سینهشون با هیجان بالا و پایین میشد و صدای تشویق جمعیت گوشهاشون رو پر کرد. چند شاخه گل سمتش روی صحنه پرتاب شد و تهیونگ یکی از رزهای سرخ رو از روی زمین برداشت. لبخندی به جمعیت مقابل چشمهاش زد کنار هوسوک ایستاد، هردو همزمان باهم تعظیم کردند و پرده مخمل پایین افتاد.تهیونگ با شادیای که از قلبش سرازیر شده بود هوسوک رو به آغوش کشید و پلکهاش رو روی هم فشرد تا اشکهاش سرازیر نشه.
"محشر بودی هیونگ"
"ممنون هوسوکی. بابت همه چیز ممنون"
دستهای پسر پشت کتفش نشست و چندبار پشتش کوبید.
"من کاری نکردم هیونگ"
پسر رو محکمتر در آغوشش فشرد و با صدای معترضش حلقه دستهاش رو دور بدنش شل کرد.
"یکی منتظرته"هوسوک زمزمه کرد و عقب رفت. میدونست منظورش چه کسیه؛ چرخید و با لبخند خیره به مردی شد که با افتخار نگاهش میکرد. سمتش حرکت کرد و دستهاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و روی نوک انگشتاش بلند شد تا مرد رو ببوسه. لبهای سرخش رو روی لبهای جونگکوک گذاشت. لبهایی که بعد از یکسال و نیم یکدیگر رو لمس میکردند. جونگکوک اندازه یک زندگی دلتنگ اون لبها بود. دلتنگ کمر باریک پسر بود که بین دستهاش جا بگیره و اینطور بی پروا پشت صحنه ببوستش.
بالاخرهههه
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...