It's a sweet love

387 29 27
                                    

Genre: School life, Fluff

همین که وارد کلاس شد مستقیم به سمت میز آخر رفت و سعی کرد خودشو قایم کنه، ولی همین که وارد کلاس شده بود پسری رو دیده بود که بهش نگاه میکرد اونم متقابلاً زیر چشمی بهش نگاه کرد و احساس کرد پسر داره به سمت میاد.

یونجون همون لحظه اول که پسر تازه رو دید حس کرد یه چیزی از اون متفاوته، پس توی ذهنش مکالمه ای برنامه ریزی کرد و به سمتش رفت.
جلوی میزش ایستاد:«سلام، میتونم اینجا بشینم؟» خودشم نمیدونست چی اونو به سمت اون پسر عجیب غریب جذب میکرد.

پسر اول توی سکوت به چشماش نگاه کرد، ولی بعد سریع جواب داد:«آ...آره، جای کسی نیست و منم تنها بودم»

سریع کنارش نشست:«پس خوبهه! اسمت چیه؟ اسم من یونجونه»

پسر غریبه سعی میکرد لبخندشو کنترل کنه، ولی با لبخند گفت:«چوی سوبین»

یونجون احساس کرد سوبین خجالتیه، شایدم به خاطر این بود که هنوز کسی رو نمی‌شناسه. لبخند سوبین به طرز عجیبی براش دلنشین بود:«چه اسم قشنگی»

سوبینم همزمان گفته بود:«اسم قشنگیه»

دو تاشون از حرف تقریبا یکسانشون خندشون گرفت، یونجون گفت:«فکر کنم با هم خیلی خوب کنار بیایم»
*****
به محض دیدن سوبین که تو حیاط روی نیمکت نشسته بود به سمتش دوید:«سلام سوبینی!»
یونجون از اینکه سوبین با دیدنش لبخند میزد، احساس میکرد قلبش گرم میشه. کمی به حرفی که میخواست بزنه فکر کرد و بعد گفت:«میخواستم بگم که... اگه وقت داری، میخوای با هم بریم بیرون؟»

با وجود اینکه میخواست مخالفت کنه گفت:«آره...»
چهره یونجون باز شد، انگار مطمئن بود که سوبین قبول نمی‌کنه. طبق شناختی که تو این چند هفته ازش به دست آورده بود فهمیده بود به شدت درونگرا و خجالتیه.

ولی معلوم بود سوبین با این پیشنهاد احساس راحتی نمی‌کنه، اجازه داد سوبین حرفشو بزنه:«میدونی، من یکم... با بیرون رفتن مشکل دارم، اگه بتونیم بریم یه جایی... مثل خونه...»
احساس کرد ممکنه یونجون ناراحت شه:«خونه ما! مامان بابام این هفته خونه نیستن»
بعدش تازه متوجه شد چی گفته! یونجون رو به خونش دعوت کرده بود و از همون لحظه استرس تمام وجودشو پر کرده بود.

یونجون از پیشنهاد سوبین خوشحال شد، براش مهم نبود کجا بره، فقط میخواست هر جا که هست با سوبین باشه. ولی بعد با دیدن استرسی که توی چهرش پخش شد خوشحالیش پر کشید:«عالیه... ولی مطمئنی مشکلی نداری؟»

سوبین تمام تلاششو کرد تا استرسشو مخفی کنه:«نه نه من عالیم! خیلیم خوشحال میشم فقط... تا حالا دوستمو به خونمون دعوت نکردم، دفعه اولمه و می‌دونی... یه جورایی خوشحالم»
از اینکه یونجون رو دوست خطاب کرده بود احساس عجیبی پیدا کرده بود، یه چیزی ته دلش می‌گفت یونجون فقط براش یه دوست نیست، ولی اگه دوست نیست، پس چیه؟

Yeonbin Oneshots♡Where stories live. Discover now