Into the rain

175 13 4
                                    

Genre: Romance, angst, school life

بارون شدیدی که می‌بارید دیوونش کرده بود. چه فایده‌ای داشت که صبح تا شب تو مدرسه پشت سرش حرف بود و بچه پولدار صداش می‌کردن وقتی حتی نمی‌تونست با ماشین برگرده خونه و تو بارون خیس نشه.
لعنتی به خودش فرستاد که صبح با خودش چتر نیاورده. سویشرتشو روی سرش کشید و سعی کرد تا اون طرف خیابون رو بدوه تا بقیه راه رو از زیر سایه‌بون مغازه ها رد شه.
ولی با صدای بوق و ترمز ماشینی که درست جلوی پاش ایستاد به خودش اومد. خیابون که خلوت بود اون از کجا پیداش شده بود.
- هی نزدیک بود بکشیم...
- یونجون...
سویشرت خاکستری رنگشو از روی سرش برداشت و به پسر مو بلند تر که با چتر بهش نزدیک می‌شد نگاه کرد. قدمی عقب تر رفت ولی نمی‌تونست نگاهشو از چشمای یونجون بگیره. اصلا متوجه خیس شدن موها و لباساش نمی‌شد. شاید برعکس تموم دو سالی که می‌گفت از یونجون متنفر شده دلتنگش شده بود.
دوباره یه قدم عقب رفت. یونجون هم جلو تر نیومد. چتر توی دستشو به سمت سوبین گرفت:
- خیلی بزرگ شدی سوبین. آخرین باری که دیدمت فقط ۱۷ سالت بود.
ولی سوبین چترو نگرفت. حالا دوتاشون زیر بارون با چتری که بینشون بود خیس می‌شدن. جواب داد:
- آخرین باری که دیدمتون معلم ریاضی بودین. ولی فکر نمی‌کنم هنوز هم معلم باشین. آخه مدرستون این اطراف نیست.
یونجون لبخند زد:
- نه نیستم. ولی بالاخره پیدات کردم سوبین مامانت خیلی خوب قایمت کرده بود.
+ مامانم قایمم کرده بود؟ من خودم از اون مدرسه فرار کردم.
- چرا سوبین؟ چرا فرار کردی؟
+ چون نمی‌خواستم با معلم ریاضیم که وقتی فقط یه نوجوون بودم ادعا می‌کرد عاشقمه و بعد خیلی یهویی ازدواج کرد هر روز تو مدرسه رو به رو شم.
+ چرا بعد از این همه مدت وسط خیابون دوباره یادت افتاده من تو گذشته‌ت وجود داشتم؟ چرا میگی اومدی دنبالم؟ حق با مامانم بود تو فقط به خاطر خانوادم بهم نزدیک شده بودی!
خودشم می‌دونست دروغ میگه. شایدم دلش می‌خواست اینجوری باشه. شاید هنوزم از یونجون خوشش میومد.
- خودتم می‌دونی که حرفات حقیقت ندارن سوبین.
سوبین سرشو پایین انداخت و لبخند تلخی زد:
+ هنوزم ذهنمو می‌خونی.
- شاید چون هنوزم دوستت دارم.
سوبین سرشو بالا آورد و خدا رو شکر کرد که بارون میاد و اشکاش دیده نمیشن. نمی‌خواست مثل آخرین روزی که یونجون رو دیده بود جلوش گریه کنه.
چتر رو از دست یونجون کشید و همونطور که عقب می‌رفت گفت:
+ دیگه دنبالم نیا یونجون. هیچ وقت. نیازی به توضیحت ندارم‌.
سوبین رفته بود. ولی یونجون هنوز کنار ماشینش ایستاده بود و بوق ماشین های پشت سرشو نمی‌شنید. حداقل خیالش راحت بود که پسر کوچولوش زیر بارون خیس نمیشه.
~~~~~

خیلی وقت بود سناریو ننوشته بودم. عکسای سیزن آو تی‌اکس‌تی هر کدومشون یه پا سناریوی جدا بودن که اگه وقت بشه و تنبلیم اجازه بده در آینده های دور یا نزدیک می‌نویسمشون😭😂

Yeonbin Oneshots♡Where stories live. Discover now