Pilot.

193 35 24
                                    

_ بیون بکهیون خدا لعنتت کنههههه

صدای جیغ وحشیانه دختری که حتی نمیدونست چرا الان بیرون عمارتشه به قدری بلند بود که رسما پرده گوش هاشو تا مرز پاره شدن برد.
از شانس خوب اون دختر بکهیون آدم سحرخیزی بود، بدون استثنا صبح ها پنج صبح از خواب بیدار میشد و روتینشو جوری انجام میداد که مطمئن بود تا سن هفتاد سالگی آخ نمیگه، اگر هر وقت دیگه ای بود‌ قطعا جیغ آخرین صدایی بود که از گلوی دختر دیوونه بیرون میومد

_ محض رضای خدا چخبره اول صبحی...

اما مطمئن بود اگر از پس هرچیزی بربیاد هیچوقت حریف غر زدنای دوست صمیمیش نمیشه

_ چیزی نیست برو بخواب

بکهیون بی توجه به پسری که با چشم های نیمه باز سعی میکرد از بالای پله ها به سمت پایین سرک بکشه گفت و از کنارش رد شد

_ بکهیون عوضی خودتو نشون بدهههه

_چجوری چیزی نیست وقتی یکی از سلیطه هات اینجاست و داره خودشو پاره میکنه؟ وایسا صبرکن چجوری اومده تو؟

_ سوال خوبیه خودم بهش رسیدگی میکنم

_ باز چیکار کردی؟ حالا باید نگران امنیتمم باشم؟

_ سهون یا برگرد بخواب یا مطمئن باش اون سلیطه مستقییم از اتاقت سر درمیاره

و در نهایت تنها تهدیدی که به ذهنش میرسید عمل کرد و سهون همونجور که انگشت فاکشو سمتش گرفته بود بدون هیچ حرفی پشت در اتاقش از دید خارج شد.
با اینکه همچنان صدای جیغ و داد از بیرون میومد،
بکهیون با آرامش آخرین جرئه از قهوه صبحگاهیشو خورد و ساعت رو که عدد هفت رو نشون میداد چک کرد، سمت بالکن اصلی عمارتش رفت و با باز شدن در و برخورد نسیم تابستونی به پوست صورتش لبخندی زد.

_ عجب صبح دل انگیزیه، نمیذارم هیچی امروزمو خراب کنه

POUR UPWhere stories live. Discover now