part9

688 64 9
                                    

درو خونه رو باز کردم و در حالی که ال تو دستام بود با پام درو پشتم بستم.گذاشتمش روی زمین.من:هی همون جا وایسا تا من چراغ رو روشن کنم._ اون تلو تلو خورد ولی یه جا رو گرفت و ایستاد و من رفتم تا چراغها رو روشن کنم .همین که چراغ راهرو روشن شد صدای شکستن اومد و من برگشتم سمت النا.یه پارچ اب روی زمین شکست و اب داخلش ریخت روی لباسش و کل شلور و بلوزش خیس شد .ال:خودش افتاد._بعد خندید .منم بجای عصبانی شدن فقط خندیدم و رفتم دوباره بلندش کردم تا دیگه چیزی رو نشکونه.بردمش داخل اتاقم و گذاشتمش روی تخت. چشماش بستس و انگار بردنش زیر شیر اب .لباساش به تنش چسبیده بود و رنگشون یکم تیره شده بود. من نمیخوام مریض بشه و از اونجایی که اون تو حال خودش نیست و نمیفهمه من دارم چیکار میکنم دستمو میبرم و پایین بلوز شو میگیرم و اون خودشو تکون میده و با دستاش مانعم میشه.من:هی ال من میخوام لباساتو عوض کنم تا مریض نشی. باشه؟_ دستاش میزارم دو طرف بدنشو بلوزشو در میارم و سعی میکنم تمام فکرای منحرف رو از ذهنم دور کنم ولی نمیتونم با اینکه اون فقط 17سالشه و من تا وقتی خودش نخواد باهاش کاری نمیکنم ولی بازم نمیشه.من هیچ لباس دخترونه ای ندارم پس یکی از تی شرت هام رو میکنم تنش که براش هم بزرگ و هم بلنده.شلوار جینش از رنگ خاکستری به مشکی تغییر کرده دستمو یواش میبرم سمت لبه شلوارش. با صدا اروم که به زور میشد شنید میگه.النا:نننهه_ من:با اینا تا فردا مریض میشی._دستاش رو دوباره میزنم کنار و شلوارش رو در میارم.اگه شلوار خودمو بپوشونم تنش خیلی ضایه میشه و این تی شرت خودش پاهاشو میپوشونه پس میزارم همین جوری بمونه و کمرشو میگیرم و یکم میبرمش بالا تا سرش زیر بالش باشه.چند تا از تار موهاش که روی صورتشه رو میزنم کنار و پتو رو میکشم روش و از کنارش بلند میشم برم رو مبل بخوابم.که دستمو میگیره و من برمیگردم سمتش و چشاش بستس.یواش میگه.النا:نرو._ من:چی؟_ النا:بمون._دستمو میکشه.فقط میخوام فردا خودشو ببینه.میرم و اون طرف تختم دراز میکشم و اون جا به جا میشه و سرشو میذاره روی قفسه سینم و دستاش رو دور شکمم حلقه میکنه.من با تردید دستامو میزارم روی کمرش .ال:یادته بهت گفتم اگه دوستم داری ازم دور بمون؟_ من:اره._ ال:دیگه ازم دور نمون. هیچ وقت ازم جدا نشو.پیشم بمون.حتی اگه گفتم ببرو تو گوش نکن.باشه؟_ من:باشه._

النا*

سرم درد میکنه...چیزی که روش خوابیدم خیلی نرم و راحته.این مبل باره؟ نه نیست.پس من کجام؟نفس های یه نفر رو روی گردنم احساس میکنم.یکی کنار من خوابیده؟چشمام رو باز میکنم و هری رو کنار خودم میمبینم.من کجام؟دستای هری دور کمرمه و سر من روی قفسه سینشه.من کنار هری؟روی تخت؟چشمای سبزش باز میشه و منو میبینه و لبخند میزنه.هری:صبح بخیر._ هیچی از دیشب یادم نمیاد.چیشد ؟بین ما اتفاقی افتاد؟من:ص-صبح بخیر._ بلند میشه و بلوزشو میپوشه .هری:من تو اشپزخونم تو هم بیا._پتو رو میزنم کنار تا برم دنبالش که با پاهای لختم رو به رو میشم و میفهمم که من لباس خودم تنم نیست.هری لباسام رو در اورده؟پتو رو دوباره میکشم رو پاهام و هری از این حرکتم خندش میگیره.هری:کل شب پاهات رو داشتم میدیدم لازم نیست قایمشون کنی._ هری گفت قبل اینکه از اتاق بره بیرون.اون چی گفت؟کل دیشب؟دیشب چی شد؟هیچی یادم نیست.بجز دستای هری که داشت لباسام رو در میاورد.هیچی اینجا نیست تا پاهام رو بپوشونم. پس با همین میرم بیرون این خونه هم بزرگ و هم قشنگه.هری تو اشپز خونست و داره دو تا لیوان قهوه میرازه رو میز و منو میبینه و من بلوزی که تنمه رو میکشم پایین تا پاهام رو بپوشونه و هری بازم میخنده .میرم و سر میز میشینم و از قهوه میخورم.من:دیشب...چی شد؟...چرا من اینجام؟_ هری:تو توی بار بودی و مست کردی و من ترسیدم اون مرده برگرده پس اوردمت اینجا ولی تو یه پارچ اب رو شکوندی و لباسات خیس شد پس من عوضشون کردم وقتی هم خواستم برم رو مبل تو گفتی کنارت بخوابم ....همین._ من خواستم کنارم بخوابه؟اون لباسامو عوض کرده.پس منو بدون لباس دیدههههههه؟؟؟؟؟اوه میخوام سرمو بکوبم به دیوار.احمق.احمق.هری:اها و بهم گفتی دوستم داری._من:من چی گفتم؟_ نه من نگفتم.نگفتم.نگفتم.نگفتم.ولی یادم میاد این حرفی رو زدم ولی فکر کردم اونو تو مغزم گفتم.هری:گفتی دوستم داری._ هری بازم نیشخند زد انگار کل امروز قراره با نیشخندای هری بگذره.من:لباسام کجان؟_ هری:من دیشب گذاشتمشون رو صندلی تا شاید همین طوری خشک بشن ولی نشدن و من میخوام الان برم بزارمشون رو شوفاژ ،فکر کنم باید مدت بیشتری رو با این لباس بگذرونی._ هری بازم نیشخند زد. من:من لباس تنم نیست این فقط یه تی شرته بزرگه._ من یاداوری کردم تا شاید زودتر لباسامو بزاره رو شوفاژ ولی اون فقط خندید.

هری*

تی شرت من براش بزرگه ولی نه اونقدری که فکر میکردم  بلند نیست براش تا وقتی که راه میره بدنشو بپوشونه.اون همش تی شرتو میکشه پایینو من میخندم و اون خجالت میکشه.و من نمیتونم اینو نادیده بگیرم که اون با تی شرت مشکی من و پاهای لختش چقدر جذاب شده. من:من میخوام فیلم ببینم و امروز نمیرم بار پس کسی نمیتونه تو رو ببره و تو مجبوری اینجا بمونی کل روز رو._النا:تو داری منو تو خونت زندانی میکنی؟_ من:یه جوراییی اره._ فیلم تبلیغات اولشو داد و شروع شد.النا اومد و اون سر مبل نشست و دومتر باهام فاصله داشت.ولی فاصلش مهم نبود اون داشت پیرهن منو که ارتفاش خیلی کم شده بود رو میکشید پایین.من:هی اگه اونقدر اونو بکشی خراب میشه._ اون در جواب فقط بهم چشم غره رفت و من روی فیلم تمرکز کردم و اینکه اینقدر ازم فاصله گرفته رو نادیده گرفتم.یه پتو کنار مبل بود و اونو گرفتم سمتش تا بزاره رو پاهاش و اونقدر با تی شرته من ور نره اون دستشو دراز کرد تا بگیرتش ولی من پتو رو کشیدم رو پاهای خودم.من:اگه پتو رو میخوای بیا اینجا._بهم چشم غره رفت و من خندیدم و بیشتر حرصش در اومد. تقریبا اوایل فیلم گذشته بود که اون اومد کنارمو پاهاشو برد زیر پتو.ولی من نگاش نکردم ولی حس کردم اون زیر چشمی داره به من نگاه میکنه.چند دقیقه بعد اون سرش رو قفسه سینه من بود و دستم رو شونش بود و اون تقریبا تو بغلم بود.نه به اینکه اول فیلم اون گوشه مبل نه الان که اینقدر بهم نزدیکه که میتونم صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.

صدای زنگ مبایلم اومد و النا ازم فاصله گرفت و درست نشست و من تو ذهنم به اون کسی که بهم زنگ زده لعنت فرستادم و موبایلم رو گرفتم و دیدم لیزا داره زنگ میزنه...
من:بگو لیزا.چی کار داری؟_

لیزا:اقا ...چند تا مرد اومدن...اینجا رو بهم ریختن .دنبال النا هستن .مثله اینکه بهشون بدهکاره .من گفتم اینجا نیست ولی گوش نکردن.بگین من چیکار کنم ._

من:باشه لیزا باشه اومدم . اومدم._

از رو مبل پریدم و سریع رفتم سمت اتاقمو شلوارمو عوض کردم و وقتی اومدم بیرون النا دیدم که با تعجب رو به رومه.النا:کجا میری هری؟لیزا بهت چی گفت؟_ رفتم جلو سوییچ ماشین رو گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم.من:برمیگردم و همه چی رو بهت میگم ال .صبرکن._
***********************

the thiefWhere stories live. Discover now