جان ، رای آخر را اعلام کرد و به مبل قرمز رنگ تکیه داد و خودش را با شکلات نعناییای که از داخل کاسه بلوری برداشته بود ، سرگرم کرد .
دقایقی بعد ، چارلز در حال پرسیدن شرایط از فروشندهای بود که تصمیم گرفته بود آتش بر مالش بزند و مغازهاش را که در بهترین جای بهترین پاساژ شهر بود ، با یک سوم قیمت بفروشد و خلاص شود .- 《 ولی چرا انقدر برای تحویل مغازه عجله دارید ؟ 》
شرلوک همچنان بدون ذرهای جابجا شدن ، بر روی مبلش نشسته بود و موبایل بین انگشتهایش در حرکت بود ؛ هر چند دقیقه نفس عمیقی میکشید و یا زیر چشمی به جان نگاه میکرد که شکلات را در گوشه لپش نگه داشته بود و مثل بچهها لپش باد کرده بود . ولی هر بار قبل از اینکه با جان چشم در چشم شود ، نگاهش را میدزدید و به پیکسلهای موبایل می دوخت .
- 《 خیلی خب . پس من نتیجه رو با پیامک بهتون خبر میدم . 》
چارلز این را گفت و پس از خداحافظی ساده و رسمی ، تلفن بیسیم را روی میز گذاشت . حالا جان با انتظار به او نگاه میکرد و منتظر بود در جریان شرایط فروشنده قرار بگیرد .
- 《 اون گفت میخواد هرچی زودتر بفروشه . حتی با این قیمت کم حاضره باز هم تخفیف بده ! من میگم نذاریم از چنگمون بره . 》
جان سرش را به نشانهی " باشه " تکان داد و کاملاً بیاختیار به شرلوک که تمام مدت لب باز نکرده بود ، نگاه کرد . انگار که میخواست به او بفهماند باید دهان لعنتیاش را باز کند و نظر بدهد .
شرلوگ که نگاه سنگین جان را حس کرده بود ، موبایلش را داخل جیب کتش گذاشت و انگشتانش را به هم قفل کرد .- 《 چرا اینجوری به من ... 》
جان در وسط حرف شرلوک پرید .
- 《 هزینه رو بیخیال . حتی قرار نیست توی بحثها همکاری کنی ؟ ما چه جوری قراره متوجه چیزی بشیم که توی مغز لعنتیت ترشح میشه ؟ 》
شرلوک با ابروهای بالا رفته به چارلز و سپس جان که کم کم داشت عصبی میشد ، نگاه کرد و دستهایش روی دستههای مبل گذاشت .
- 《 اگه ممکن باشه من ترجیح میدم امور مالی رو ... 》
- 《 نوبت هفتگی ! 》
چارلز که تا آن لحظه ترجیح داده بود خودش را در بحث قاطی نکند ، با جرقهای که در ذهنش خورده بود از جا پرید .
- 《 دقیقاً ! دقیقاً همینه جان ! تو ذهن منو خوندی . میتونیم شیفتها رو هفتگی عوض کنیم . 》
شرلوک نگاه کوتاهی به چارلز انداخت و طوری که فقط او بشنود لب زد :
- 《 برای این کار اول باید مغازه رو بخریم . 》
برخلاف تصور او ، صداش بلندتر از آن چیزی که بود فکرش را میکرد ؛ چون جان آن را شنید و سعی کرد پوزخندش را نشان ندهد .
YOU ARE READING
After Duality! ( Johnlock )
Romanceهمه چیز پس از دو گانگی تمام نمیشود . مردِ چهار شانهی داستان زندگی اش ، هرگز فریب نمیخورد . چون خودش را مانند عقابی میدید که می توانست فرصت را مانند جگر از پیکره ی بد شانسی بیرون بکشد . ولی چه می شود که در این میانه ، خشونت و لذت را در هم آغوشی با...