کف دستاش عرق کرده بود و اتاق رو متر میکرد...با عصبانیت دکمه های پیراهنش رو باز کرد و به سمت کمد رفت...مثل همیشه یه تیشرت مشکی برداشت و پوشیدش...از خونه بیرون زد و تصمیم گرفت تا کمی قدم بزنه...چشمش به یه کافه نسبتا شیک خورد...با قدمهای بلند داخل کافه رفت و مثل همیشه مرموز به اطراف نگاه کرد...زیادی ساکت بود...به سمت گوشه ترین میز رفت و پشتش نشست...کلاهش رو کمی پایین داد و دفترچه اش رو دراورد...با خوردکار اسم نیکی رو توش نوشت...قتل این هفته اش که رئیسش درخواست کرده بود...کلاهشو با کلافه گی برداشت و دستی به موهاش کشید...
_هی به کافه ما خوش اومدید جناب...چی میل دارید؟...
با شنیدن اون صدای جذاب سرشو بالا اورد و به پسر روبه روش نگاه کرد...اون از همه نظر بی نقص بود...چشماش...لبهاش...موهاش...ومهم تراز همه لبخندش...چشماش انگار اقیانوسی بود که راحت میشد توش غرق بشی و انگار خدا برای درست کردنش بیشتر یه عمر وقت گذاشته بود...
+یه قهوه...
پسر لبخند بزرگ تری زد و توی دفترچه زردش کلمه قهوه و میز14رو نوشت...