لیلا
-۳ سال قبل-
در خانه باز شد و قلب من دوباره به تپش درآمد.
لبخند پررنگی چهره ام را نورانی کرد اما به محض گره خوردن نگاهمان، تیرگی قلب و ذهنش بر نور صورتم سایه انداخت.
چشمان زمردی اش قرمز بودند و غم عجیبی را حمل میکردند.
چنان سریع سمت او دویدم که گل های رزی که روی میز گذاشته بودم، همراه گلدانشان بر زمین افتاند و به هزاران تکه تقسیم شدند. چه میدانستم که قلب من هم تا چند دقیقه ی دیگر مانند این گلدان، دیگر مثل قبل نمیشود.
با دیدن کبودی ها و قطرات خون که از زخم گونه اش چکه میکردند، اشک هایم بی پروا پایین لغزیدند.
دستم را جلوی دهانم بردم تا جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم اما چطور میتوانستم او را در این وضعیت ببینم و فرو نریزم؟
زانوهایم سست شدند و مرا ناامید کردند. در شرف افتادن بودم که دستانش مرا نگه داشتند.
سرم را بالا بردم و در سکوت، با نگاهم برای توضیحی التماس کردم.
اما در آغوشش، ناگهان چیز عجیبی احساس کردم.
احساس سنگینی که انگار نه به من تعلق داشت و نه به او.
نفر سوم.
بوی تند عطر زنانه ای به مشامم خورد و تا مغزم را سوزاند.
من هیچوقت عطر نمیزدم.
میگفت بوی تو برای من از هر عطری خوشبو تر است.
طوری که انگار از حالت چهره ام متوجه انزجارم شده باشد، دستش را کنار کشید و چند قدم عقب رفت.
از چهره اش کاملا مشخص بود. امکان نداشت اشتباه فهمیده باشم.
تک تک حرکاتش، رفتارش، احساساتش و خصوصیاتش را میدانستم.
به هر حال عاشقش بودم، مگر میشد نشناسمش؟
اشک هایم همانجا خشک شدند و خون درون رگ هایم به یکباره شروع به جوشیدن کرد.
سرش را پایین انداخته و به زمین خیره شده بود.
فاصله ی بینمان را در چند ثانیه طی، و یقه اش را در بین انگشتان مشت شده ام گرفتم.
سرم را در گردنش فرو بردم و بوییدم.
همان بو.
گویی که جزوی از وجودش باشد، بهش چسبیده بود.
سرم را عقب بردم اما یقه اش را رها نکردم، میدانستم که اگر رها کنم، دیگر نمیتوانم به او برگردم.
مردمک چشمانم میلرزید و دندان هایم قفل شده بودند.-چطور... چطور تونستی؟
سکوت کرد.
هیچ چیز نمیگفت اما در چشمانش پشیمانی را میدیدم.
لحن صدایم را بالاتر بردم تا بلکه اندکی از خشم و حزن درونم کاسته شود.- چرا ساکتی دنیلو؟ بهم بگو. من توی عشقمون کم گذاشتم؟ من برات کافی نبودم؟ من غرورم و بار ها برات زیر پا نزاشتم؟ من به خانوادم فقط برای تو پشت نکردم؟ ما مگه برای بچه هامون اسم انتخاب نکرده بودیم؟ مگه نمیگفتی فکر نبودن من توی زندگیت هم برات عذابه؟ مگه نگفتی دوستم داری؟
مشت هایم را وحشیانه به سینه اش میکوبیدم اما او تکان نمیخورد.
در سکوت اشک میریخت و حتی به من نگاه هم نمیکرد.
کت سیاهی که برایش خریده بودم روی زمین افتاده بود و دکمه های بلوز سفیدش تا پایین سینه اش باز بودند.
با کمی دقت، توانستم رد رژ لب را بر روی قفسه ی سینه اش ببینم که البته به هیچ عنوان خشمم را کاهش نداد، اما باعث شد ناامید شوم.
یقه اش را آرام رها کردم و از او فاصله گرفتم.
سری از روی تاسف تکان دادم و برگشتم تا بروم ولی ناگهان مرا محکم در آغوش کشید.
آغوشش خداحافظی را فریاد میزد اما آنقدر محکم دستانش را دورم گره کرده بود که احساس میکردم عمرا مرا رها کند.
کمرش خم شده بود و بر روی شانه هایم اشک میریخت.
تا به حال او را انقدر شکننده ندیده بودم.
انگشتانم را در میان موهای جو گندمی اش فرو بردم و سرش را آرام نوازش کردم.
بوسه ای بر روی گونه های خیسش گزاشتم که باعث شد اشک های خودم هم شدت بگیرند.
هردویمان میدانستیم این پایان است.
چون من تنها یک شرط برای عشقمان گذاشته بودم.
اینکه هیچگاه، به هیچ عنوان به من خیانت نکند.
و او قولش را شکسته بود.
حال من هم قولم را برای پیش او ماندن میشکنم.
YOU ARE READING
The Glass Bullet [Fa]
Romanceگلوله ی شیشه ای "عشق او آنچنان خلائی درون قلبم به وجود آورد، که هرچقدر هم خون به پا کنم، هرگز پر نخواهد شد." Conquistare o morire تصاحب کن یا بمیر