I'm Here.

30 7 3
                                    

_اینجا بدون تو سرد خیلی سرد شده کوک.
جیمین خودتو توی تخت جمع کرد و از درد بدنش و یاد آوری چند حادثه چند شب پیش به گریه افتاد، آنقدر بلند گریه میکرد و اشک میریخت که حتی دیوار هاهم از شنیدن صدای گریه هاش به لرزه افتاده بودن.
آروم از تختخواب بیرون اومد و آروم آروم اشک میریخت، و از بدن درد و درد قفسه ی سینه اش به زور نفس میکشید.
وقتی به اطراف خونه نگاه میکرد همه جا اونو میدید، صداشو داخل گوش هاش میشنید، میتونست حتی گرمی دست هاشو روی بدنش حس کنه ولی اون اونجا نبود....
لنگ لنگان طرف آشپزخونه حرکت کرد اشک هاشو با دست های لرزانش پاک کرد ولی خیلی سریع دوباره صورتش خیس شد. وارد آشپزخونه ی شلوغ و کثیف شد، نفس عمیقی کشید شروع کرد به مرتب کردن اونجا و یاد آوری چند شب پیش.

بلاخره تونسته بودن بعد از چند روز دوری همدیگه رو ملاقات کنن و به یه قرار عاشقانه برن کلی بخندن و تمام شب دستای همدیگه رو نگه دارن به چشم های همدیگه خیره بشن، لباهاشون باهم بازی کنن.
ولی هیچکدومشون نمیدونستن که قراره این خنده ها به زودی نابود بشه...
ساعت از نیمه شب گذشته بود دستای همدیگرو محکم گرفته بودن و توی خیابان خلوت قدم میزدن و از روزهایی که از هم دور بودن حرف میزدن اینقدر غرق هم شده بودن که یادشون رفت اطرافشون چه خبره و دورشون رو چند نفر جمع شدن.
با صدا های خنده و سوت از نگاه کردن به همدیگه دست برداشتن به اطرافشون نگاه کردن، جیمین کمی از این موقعیت ترسیده بود خودشو به بدن جونگکوک چسبوند.
_کوکی اینا کین؟!
جونگکوک دستشو روی شونه ی پسرکش گذاشت سرشو به دو طرف تکون داد. بعد از چند دقیقه سکوت بینشون یه نفر جلو اومد دورشون چرخید و با دیدن جیمین لبخندی زد زبونشو به دندون هاش کشید. بهشون نزدیک شد دستشو جلو برد ولی دستش توسط جونگکوک متوقف شد، جونگکوک اخمی کرد دست مرد رو محکم فشار داد عصبی و جدی رو به مردگفت.
_دست کثیفت بهش نمیخوره.
مرد بلند شروع کرد به خندیدن دستشو از بین دست های جونگکوک کشید بیرون، جونگکوک سریع جیمین رو پشت خودش برد محکم دستشو داخل دستشو گرفته بود، مرد بعد از اینکه خندید با چرخوندن سرش و نگاه کردن به صورت نرسیده و بی نهایت زیبای جیمین آهی کشید.
_بیا جلو کوچولو، نترس کاریت ندارم.
جیمین با شنیدن این حرف بیشتر خودتو به جونگکوک چسبوند، جونگکوک خیلی عصبی شده بود از شدت عصبانیت دستش میلرزید.
مرد با دیدن هیچ ری اکشنی پوزخندی زد بهشون پشت کرد دستشو بالا اورد و جیمین رو نشون گرفت.
-اونو. برام بیارینش احمقا، اون یکی هم خلاصش کنید.
بقیه با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردن و با بیرون اوردن لوله اهنی و چاقو و خنجر به سمتشون حرکت کردن، جونگکوک دست جیمین و محکم تر از قبل گرفت و آروم جوری حرف زد که فقط جیمین صداشو بشنوه.
_میتونی که بدویی؟!
جیمین سرشو تکون دادم دستاش از استرس یخ زده بودن و میلرزیدن. جونگکوک بعد از نگاه کلی به اطرافشون با دیدن نزدیک شدن یه نفر سمتشون با میله ی آهنی با دست آزادش میله رو گرفت ضربه ای با پاش به شکم مرد زد و از درد روی  زمین پخش شد. جونگکوک میله رو توی دستش گرفت شروع کرد به دویدن.
جیمین با کشیده شدنش فهمید الان وقتشه تا خواست شروع به دویدن کنه با گرفتن پاش دست جونگکوک رو ول کرد روی زمین افتاد. جیمین با صورت محکم زمین خورده بود توی دهنش کمی مزه خون احساس میکرد از درد بدنش آخی کشید.
جونگکوک با شنیدن صدای جیمین سریع برگشت بهش نگاه کرد خواست سمتش بره که ضربه ی چاقو به پهلوش میله از دستش افتاد ناله ای از درد کشید، جیمین بعد از تلاش های فراوان تونست پاشو از دست اون احمق کثیف جدا کنه با دیدن جونگکوکش سریع از سرجاش بلند شد و اشک هاش روی صورتش ریختن سمت میله رفت با تمام قدرتش به کسی که چاقو زده بود حمله کرد، جیمین لرزون تر از قبل سمت دوست پسر زخمیش رفت دستشو سمت جونگکوک دراز کرد ولی به جای جونگکوکش به نفر دیگه دست گرفت محکم مچ کوچیک و ظریف شو فشار داد، سمت دیوار توی کوچه پرت کرد.
جیمین از درد پرت شدنش توی دیوار ناله ای بلندی کرد گریه هاش بیشتر شد و جونگکوکی رو صدا میکرد نفس بالا نمیومد سرس محکم به دیوار خورده بود چشام هاش تار میدید.
با حس اینکه یه نفر جلوشه بیشتر از لرزید و بلندتر جونگکوک رو صدا زد، مرد روبه روی پسر لرزون نشست بعد به پشت سرش لبخندی زد.
_دوست دارین کمی بازی کنیم؟؟!
اینو بیارینش جلو.
چهار نفر سمت جونگکوک رفتن و محکم دستاشو گرفتن و جایی که رئیسشون گفته بود نگهش داشتن، جونگکوک با دیدن جیمین که کمی از سرش خون ریخته بود ترسید و سعی کرد خودشو از دست اونا نجات بده ولی با ضربه ای که پهلوی زخمیش خورد دادی زد و بدنش بی جون شد،
مرد دستشو سمت صورت خیس از اشک جیمین برد انگشت هاشو فشار داد که لب هاش بزنه بیرون، جیمین با بی حالی تکونی به خودش میداد ولی هیچ فایده ای نداشت. صورت مرد هر لحظه داشت به صورت جیمین نزدیک میشد و که باعث آتیشی شدن جونگکوک و بلند گریه کردن جیمین بشه. مرد آهی کشید دستشو از صورت جیمین برداشت دستشو زیر چونه اش گذاشت.
_چه مرگته تو؟؟ دو دقیقه گریه نکن هرزه کارمو بکنم.
جیمین خشکش زده بود، دیگه هیچ تکونی نمیخورد اشک هاش بدونه اینکه خودش بفهمه صورتشو نقاشی کردن. جونگکوک هنوز سعی میکرد خودشو آزاد کنه ولی فایده نداشت حالا دیگه دهنش هم بسته بودن به زور میتونست چیزی بگه.
خیابان ها خالی بود هیچکس به غیر از اونا اونجا نبود پس اگه داد میزدن و درخواست کمک میکردن کسی نبود که بفهمه بهشون کمک کنه.
مرد که از دست گریه های جیمین خسته شده بود دستشو عقب کشید محکم زد تو صورت جیمین، جیمین ار تعجب چشم هاش گشاد شده بود توی دهنش مزه ی خون و گوشش از شدت سیلی که خورده بود سمت میکشید.
_داری عصاب منو خورد میکنی هرزه کوچولو.
مرد عصبانی اب دهنشو جمع کرد توی صورت جیمین انداخت و از سرجاش بلند شد، پاشو بالا اورد و محکم به شکم جیمین ضربه زد جیمین از درد زیاد شکمش دادی زد و به پهلو روی زمین افتاد و تلاش میکرد نفس بکشه ولی فایده نداشت چون دوباره یه ضربه ی دیگه به قفسه ی سینه اش خورد.
جیمین با اون ضربه تونست صدای شکسته شدن قفسه های سینه اشو بشنوه، موهاش توسط مرد کشیده شد از درد دوباره دادی زد.
_صورتت واقعا حیفه ولی....
مرد جمله شو تموم نکرد دست ازادشو مشت کرد شروع کرد به کتک زدن صورت جیمین و کشیدن وحشیانه ی موهاش، بعد از اینکه قشنگ صورت جیمین با قرمز نقاشی شد ولی کرد دوباره شروع کرد به ضربه زدن به بدن کوچیکش.
جیمین که از درد بیحال تر میشد و آروم زیر لب درخواست کمک از جونگکوک رو میخواست. ولی جیمین خبر نداشت که جونگکوکش درست مثل خودش داره کتک میخوره و وضعش از خودش هم بدتره.
اون چهار نفر نوبتی با هرچی که دم دستشون بود به جونگکوک حله میکردن، میله آهنی که به کمر و سرش برخورد میکرد، چاقو هایی که بازو و اون های پاش و شکمش خورده بود.
زمین زیر بدنش پر شده بود از خونش با آخرین جون توی بدنش هنوز سعی میکرد که فرار کنه تا بتونه پسرکش رو نجات بده، شنیدن صدای جیغ های دردناک جیمین باعث میشد خودشو لعنت کنه قلبش تیر بکشه.
کم کم چشم های جونگکوک گرم شده بود نفس هاش کم تر از قبل شده بود هر قطره خونی از بدنش خارج میشد بیشتر بیحال تر میشد.
قطره ی اشکی از چشمش پایین اومد، قطره ی اشک بیرنگ حالا قرمز بود جونگکوک با آخرین توانش اسم پسرکشو زیر لب گفت که تمام خاطراتش با جیمین از جلوی چشم هاش رد شد لبخند کم جونی زد.
_منو ببخش گل رز من.
چهار از وقتی دیدن دیگه نفس نمیکشه بلند شروع کردن به خندیدن یمن رئیسشون رفتن، رئیسشون کنار بدن بی جون جیمین نشسته بود سیگار میکشید بهشون نگاه میکردم و لبخند ترسناکی روی لب هاش بود.
_کارتون خوب بود بچه ها.
بلند خندید و خاکستر سیگارشو روی دست های جیمین ریخت دوباره پکی از سیگار گرفت وقتی به فیلتر سیگار رسید دود از ریه هاش خارج کرد و ته سیگار رو با دست جیمین خاموش کرد.
جیمین حتی دیگه نمیتونست هیچ دردی رو احساس کنه اینقدر بیحال بود که حتی نمیتونست داد بکشه درخواست کمک کنه.
مرد از زمین بلند از خاک لباسو تکوند و برای خداحافظی با جیمین دوباره پاشو محکم بلند کرد به شکمش ضربه ای زد، جیمین شروع کرد به سرفه کردن و خون از دهنش بیرون اومد. مرد خنده ای کرد و همراه اعضای بندش اونجا رو ترک کردن.
جیمین با اخرین توانی که داشت گوشی خورد شده شو از چیب شلوارش بیرون اورد و شماره پلیس رو گرفت ولی قبل از اینکه کسی برداره بیهوش شد.

جیمین بعد از چند بیهوش بودن توی بیمارستان بهوش اومد، کل بدنش درد میکرد تا چشم هاش رو باز کرد تنها چیزی که گفت اسم دوست پسر دوست داشتنش بود"جونگکوک".
تهیونگ با دیدن تکون خوردن های جیمین سریع سمتش رفت شروع کرد به گریه کردن و پرستار رو صدا زد، جیمین زیرلب همین طور اسم جونگکوک رو صدا میکرد با دست هاش روی تخت دنبالش میگشت و گریه میکرد تا اینکه دوباره از هوش رفت.
چند هفته گذشته بود جیمین هنوز تو بیمارستان بود و کسی بهش نگفته بود چرا جونگکوکش به دیدنش نمیاد بعد از کلی اصرار کردن و گریه و غذا نخوردن تهیونگ درباره‌ی جونگکوک بهش گفت.
جیمین نمیتونست باور کنه....نمیتونست باور کنه که جونگکوکی اونو ترک کرده!!! اون بهش قول داده بود!! اونا بهم قول داده بودن که تاآخر عمر کنار هم بمونن.

با حس سوزش کف دستش به خودش اومد، دوباره صورتش پر از اشک شده بود و با چاقو کف دستشو زخم کرده بود. چاقوی خونی رو توی سینک ظرف شویی ول کرد سعی کرد اشک های مزاحمش پاک کنه ولی فایده نداشت.
پیراهن بلند و توی تنشو سمت بینی اش برد عطر مورد علاقه شو بو کشید اشک های بیشتر شدن با صدای لرزون گفت.
_سرده کوکی....خیلی....دلم برات تنگ شده شاهزاده ی من.
روح جونگکوک که همه‌ی مدت کنارش بودند،داشت نگاهش میکرد طرفش رفت و از پشت بغلش کرد.
_من اینجام گل رزم....منم دلم برات تنگ شده.
The End.

هایی ستاره ها درخشان.
یوکی صحبت میکنه.
خب در واقعه جدی نمیدونم باید چی بگم ولی خب دلم میخواد که حرف بزنم....
اول از اینکه امیدوارم از این وانشات خوشتون بیاد و درباره اش بیاین نظر بدین و وت بدین
که این کارتون باعث میشه من خیلی خوشحال بشم و زود به زود بیام آپ کنم"))
و اینکه دوست دارین میتونین بیاین کانال تلگرامم اونجا کلی متن و عکس و آهنگ میزارم.
خب همین دیگه زیاد حرفی ندارم که بزنم.
امیدوارم که لذت برده باشین.
دوستتون دارم بای.

I'm Here...Where stories live. Discover now