روی تخت یکی از اتاق ها دراز کشیده بود ، میتونست لرزش زیر سرش و احساس کنه، صدای اهنگ بلندی که تو خونه پخش میشد مثل پتکی مدام به کاسه سرش ضربه میزد...حتی نمیدونست صاحب این خونه کیه و اتاقی که توشه متعلق به چه کسیه!
تنها چیزی که میدونست این بود که تا خر خره الکل خورده و بعد از اینکه با چند نفری که مثل خودش مست مست بودن سر یه شات تکیلا دعوا کرد و کتک حسابی هم نوش جان کرده بود به این اتاق پناه آورده و حالا بی حال و خسته با یه سیگار نیمه سوخته لا به لای انگشتاش روی تخت لش کرده و به لوستر طلایی رنگ اتاق خیره بود.
زندگی تکراری داشت...از این مهمونی به اون مهمونی، رابطه های یک شبه که جدیدا کنار گذاشته شده بودن...نوشیدن الکل...دوستای فیکی که فقط بخاطر چیزی که شاید میشه بهش گفت خفن بودن کنارتن و دخترایی که بخاطر پول حاضر بودن از غرور خودشون بگذرن تا توجه جونگکوک رو داشته باشن...
همه اینا چیزایی بود که یه مدت خیلی خیلی طولانی رو باهاشون زندگی کرده بود.اوایل شاید کمی براش هیجان انگیز بودن اما حالا فقط براش تبدیل به یک عادت مسخره شده بودن...
جونگکوک از دور بیشتر شبیه یه عوضی به تمام معنا بود تا پسری که قراره برای خاندان جئون یه سربلندی باشه!!!
این طور زندگی رو خودش انتخاب کرده بود پس چیزی برای دفاع از خودش نداشت...
با صدای باز شدن در اتاق به خودش اومد کمی گردنش و خم کرد تا بتونه کسی که وارد اتاق شده رو ببینه.
با دیدن اون پسر که طبق معمول یه کت و شلوار طوسی رنگ به تن داشت و کاملا حق به جانب بهش زل زده بود لبخند شلی زد و به سختی تن بیجونش و از روی تخت بلند کرد.-عاح...تویی؟
دیدن اون نگاه بی تفاوت بیشتر از هر چیزی رو مخش بود اما فعلا به اون زیر دست ریزه میزه احتیاج داشت که از این مهمونی کوفتی بیرون ببرتش.
احتمالا تو خوردن الکل زیاده روی کرده بود چون حتی قادر نبود روی تخت بشینه و بالا تنه اش رو به تاج تخت تکیه داده بود.-توقع داشتی یه هرزه باشه؟
نیشخند گوشه لبش با شنیدن حرف اون پسر به خنده ارومی تبدیل شد. خوب میدونست منظور پسر چیه ولی حتی با وجود مست بودنش بازم رئیس خودش بود!
-اره...اما اگه دختر بود خیلی بهتر میشد...ولی خب توام بد چیزی نیست پارک! هرزه خوبی میتونی باشی؟
بزرگ شدن مردمک های اون پسر و رنگ گرفتن گونه هاش کاملا واضح بود اما بازم خودش و از پا ننداخت.
-چطوری وقتی نمیتونی خودت و تکون بدی هم انقدر پرو و گستاخ و بی ادبی؟ ای کاش میتونستم همین جا ولت کنم تا خوده پدرت بیاد به حسابت برسه...
بخاطر تاریک بودن اتاق و نوری که از راهرو میومد درست نمیتونست صورت جیمین و ببینه و مدام چشم هاشو ریز میکرد تا نور راهرو باعث ریختن اشک هاش نشه.
YOU ARE READING
𝐨𝐧𝐞 𝐬𝐡𝐨𝐭 𝐛𝐨𝐨𝐤
Fanfiction《one shot》 وانشات هایی که مینویسم رو اینجا آپ میکنم. هیچکدوم بهم ربط ندارن و صرفا یه سناریوی کوتاهه که یهویی به ذهنم میاد و یکم بهش پر و بال میدم❤️