𝕡𝕒𝕣𝕥『1』

1.4K 138 30
                                    

با ایستادن ماشین پدر روحانی جلوی‌‌ در ورودی عمارت از ماشین پیاده شد و منتظر موند تا اون هم پیاده بشه.

_ تهیونگا!

تهیونگ که به محض پیاده‌شدن محو درخت‌های بلند بید مجنون جلوی ورودی شده بود، نگاهش رو از ظاهر ورودی اون عمارت که بیشتر شبیه به باغ بود، گرفت و برگشت سمت پدر روحانی و به‌آرومی جواب داد:

_ بله پدر.

پیرمرد دست تهیونگ رو توی دستش گرفت و با همون نگاه مهربونش که به پسرک خیره‌ شده بود، گفت:

_ تهیونگا، این هم از عمارت آقای جئون. خودت خوب می‌شناسی‌شون و اکثر یک‌شنبه‌ها توی کلیسا دیدی‌شون. من دیگه توی خونه‌ نمیام و از اینجا به‌ بعد خودت باید بری. دلم می‌خواد مثل این چندین‌ سالی که شناختمت و کنارم بزرگ شدی، خودت رو خوب نشون بدی پسرم.

_ بهتون قول می‌دم که خوب از پس کار‌های اینجا بربیام پدر.

پدر روحانی برای تهیونگ تنها کسی بود که بعد از هجده‌سالگیش که مجبور بود یتیم‌خونه رو ترک کنه، کنارش بود و مثل یک پدر واقعی بهش محبت کرده بود. دیگه وقتش بود خودش زندگی خودش رو تغییر بده.

_ پس من دیگه بهت چیزی رو گوشزد نمی‌کنم؛ چون خودت خوب می‌دونی چطوری با این خانواده سر کنی و به حرف‌هاشون گوش بدی.

_ بله پدر، خیالتون راحت. ممنونم به‌خاطر این کاری که برام پیدا کردید و حتماً یک روزی تمام این لطف‌هاتون رو جبران می‌کنم.

_ خوبه حالا، برو. برو بچه‌ جون، جبران نمی‌خواد بکنی! فقط همون تهیونگ خوبی باش که می‌شناسم.

_ چشم.

تهیونگ با همون لبخند مستطیل‌شکل معروفش جواب پدر روحانی رو داد و با برداشتن ساک کوچیک وسایلش از صندلی‌های عقب ماشین که تنها چند دست لباس راحتی و وسایل شخصیش بودن، دوباره کنار پیرمرد برگشت.

_ من دیگه می‌رم، باز هم ممنونم.

پیرمرد لبخندی به‌ روی پسرک جوان زد و دستش رو برای خداحافظی بلند کرد.

_ مسیح نگه‌دارت.

تهیونگ احترام کوتاهی گذاشت و به‌سمت در ورودی بزرگ عمارت رفت و زنگ در رو زد، یک دقیقه هم نشده بود که صدای مرد میانسالی به گوشش رسید.

_ بفرمایید؟

_ کیم تهیونگ هستم، قرار...

_ بیا داخل پسرم.

مرد میانسال سال با شنیدن اسم پسرک اجازه‌ی توضیح بیشتری رو بهش نداد و با تموم‌‌شدن حرفش صدای بازشدن اون در بزرگ به گوش‌های پسرک رسید.

به‌آرومی به‌سمت در رفت، گوشه‌ی در رو باز کرد و داخل شد. به حدی این عمارت بزرگ و قشنگ بود که تهیونگ حس می‌کرد داره خواب می‌بینه؛ چون اینجا رو فقط توی رویا‌هاش دیده بود و حس می‌کرد هیچ‌کدوم واقعی نیستن.

young Lord «KOOKV»Onde histórias criam vida. Descubra agora