- Part 1

383 44 7
                                    


- مگه آدم‌های دلتنگ نمی‌تونن نفس بکشن؟
- نه مینهو. آدم‌های دلتنگ محاله قدرت نفس کشیدن داشته باشن چون همیشه دلتنگی انقدر به قلبشون فشار میاره که دلشون می‌خواد نفسشون توی سینه حبس شه و دیگه بیرون نیاد.
_____

عقربه‌ها به کندترین شکل ممکن جلو می‌رفتن و باعث شدن صدای قرار گرفتن لیوان روی میز شیشه‌ای، توی صدای منظم تیک‌تاک ساعت گم بشه. هوا گرگ و میش به نظر می‌اومد و این برای جیسونگی که مشغول صرف صبحانه بود، زیادی لذتبخش‌ محسوب می‌شد.

با نوشیدن آخرین جرعه از لیوان مقابلش، ردپای شیر رو از لب‌هاش پاک کرد و نگاهی به ساعت انداخت. یعنی مینهو انقدر درگیر تعویض لباسش شده بود؟

درحالی که دلش نمی‌خواست سکوت خونه به هم بخوره، سرش رو عقب کشید و با صدایی که می‌خواست به گوش مینهو برسه، گفت:

- هنوز حاضر نشدی؟ لباست رو گذاشته بودم روی تخت.

برخلاف انتظارش جوابی از مینهو نشنید. به سکوت‌های بی‌دلیل و جواب ندادن‌هاش عادت کرده بود ولی با این حال لبخندی زد و از میز فاصله گرفت تا بهش سر بزنه. قدم‌های منظمش رو به سمت اتاق کشید و با فاصله دادن در از چهارچوب، مینهویی رو دید که با بند لباسش درگیره.

اخم ظریفی توی چهره‌اش موج می‌زد و لب‌هاش رو به هم می‌فشرد. انگار با دکمه‌ی بند سرشونه‌اش جنگ تن به تن راه انداخته بود و از شدت تمرکز ابروهاش گره خورده بودن. درحالی که حضور جیسونگ رو متوجه شده بود، لب‌های سرخش رو بیشتر به هم فشرد و با حالتی کلافه بند لباسش رو رها کرد.

- بسته نمی‌شه.

لبخند روی لب‌های جیسونگ پررنگ شد. وقتی با دیدن اخم‌های درهمش، گوشه‌ای از قلبش خاکستر می‌شد، چطور می‌تونست به درخواست کمک توی چشم‌هاش جواب منفی بده؟ دستگیره رو رها کرد، جلو رفت و همون‌طور که پشت سر مینهو که مقابل آیینه بود، می‌ایستاد، بند سرهمی لی و تقریبا گشادش رو گرفت و به دکمه پیوند زد.

با بسته شدن دکمه‌، تونست لبخند کمرنگ مینهو رو ببینه که چطور لباس توی تنش رو برانداز می‌کنه. دیدنش با اون لبخند هرچند کوچیک، می‌تونست گرمای از دست رفته رو به قلب جیسونگ برگردونه و باعث دمیدن نفس توی ریه‌هاش بشه. باورش نمی‌شد ولی مینهو تمام زندگیش رو در برگرفته بود و پسر کوچیک‌تر از این تصاحب نهایت لذت رو می‌برد.

به آرومی سرش رو جلو برد و از پشت سر روی شونه‌ی مینهو گذاشت. حالا که کنارش بود، هیچ اجباری وجود نداشت که عشقش رو توی قلبش تلنبار کنه تا مینهو ندونه که چه راحت تونسته احساسات جیسونگ رو دگرگون کنه.

درحالی که با عطر تنش مست لذت شده بود، پلکی زد و گفت:

- چجوری همیشه انقدر بوی خوبی می‌دی؟

Glitter In Dark | MinsungWhere stories live. Discover now