"مینهو... این قلب کوفتی رو میبینی؟ ببین چقدر داره تند و با استرس میتپه! این بلاییه که وقتی غم چشمهات رو میبینم، سرم میاد..."
_____خورشید هنوز حتی خودش رو نشون نداده بود که پلکهای جیسونگ از هم فاصله گرفتن و درحالی که برای بیدار شدن زیادی خسته بود، نفسش رو بیرون داد.
توی جاش غلتی زد، دستش رو روی سطح تخت کشید و زمانی که متوجه نبود مینهو شد، اخمی روی صورتش نشست. جای خالیش شبیه سطل آب سردی بود که روی کل تن جیسونگ رها میشد و حالش رو به وخامت نزدیک میکرد.
ملحفه رو روی تن برهنهاش کشید و درحالی که به تاج تخت تکیه میداد، پلکش رو ماساژ داد. احساس سرمای ضعیفی توی اتاق سوسو میزد و همین باعث شد پسرک کاملا از خواب بیدار بشه. هنوز از فعالیتهای دیشب و بیداریش توی آشپزخونه، احساس خستگی میکرد ولی نبود مینهو توی تخت آزارش میداد پس ملحفه رو از تنش کنار زد و لباسهایی که شب قبل هرگوشهی اتاق رها شده بودن رو پوشید.
توی اتاق خواب صدایی جز سکوت به گوش نمیرسید ولی هرچقدر قدمهای نسبتا بیرمقش به آشپزخونه نزدیکتر میشدن، سروصداها بیشتر به گوش میرسیدن؛ هرچند مشخص بود منبع اصلی سروصدا داره نهایت سعیش رو میکنه که کارها رو توی سکوت پیش ببره ولی ساکت بودن حین آشپزی خیلی غیر ممکن به نظر میرسید.
مقابل آشپزخونه ایستاد و با دیدن مینهو لبخند زد. پیرهن و شلوارک آبی رنگ و گشادی به تن داشت و حین اینکه از شدت تمرکز لبهاش رو جلو داده بود، دستهاش مشغول فرو بردن رولت توی آرد سوخاری بودن.
جیسونگ علاقهی خاصی به رولت فرانسوی داشت و مینهو که این نکته رو میدونست، ترجیح داده بود لبخند رضایت رو توی چهرهاش ببینه. همین جزئیات ریزی که پسر بزرگتر همیشه سعی میکرد به یاد داشته باشه تا با عملی کردنشون جیسونگ رو خوشحال کنه، باعث میشدن پسر مو قهوهای با نگاهی پر از عشق بهش خیره بشه؛ درست مثل حالا که با نگاهی براق بهش چشم دوخته بود.
درحالی که موهای شلختهاش رو بالا میداد، در سکوت قدمهاش رو سمت مینهو کشید و دستهاش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد. بوسهی سطحی پشت گردنش نشوند و با نفس عمیقی که توی گودی شونهاش کشید، خودش رو آروم کرد. دلش میخواست تا ابد توی همین حالت باقی بمونه تا هیچوقت مینهو ازش دور نشه؛ درست شبیه یه تیکه پازل.
پسر بزرگتر که انتظار اومدن جیسونگ رو نداشت، ناگهان از جا پرید و به طور واضحی عقب کشید. رولت توی طرف تخم مرغ زده شده رها شد و به سرعت سرش رو برگردوند تا جیسونگ رو ببینه. چشمهاش گرد و انگشتهاش محکم به لبهی میز قفل شدن.
- ج... جیسونگ... ترس... ترسیدم... ک... کی اینجا... یعنی... کی اومد... اومدی؟
پسر کوچیکتر با فهمیدن اینکه مینهو رو ترسونده، به سرعت لبخندش خشک شد و عقب کشید. قصد نداشت ناگهانی وارد بشه و اگه میدونست مینهو دست و پاش رو گم میکنه، حتما قبل از ورودش به آشپزخونه اشارهی کوتاهی به بیدار شدنش میکرد.
عقب رفت و با کج کردن سرش به چهرهی مینهو که رنگش پریده بود، خیره شد. دستش رو به گونهی پسر مقابلش تکیه داد و با چشمهایی نگران زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Glitter In Dark | Minsung
FanfictionMultishot Couple: Minsung Genre: Romance, Angst, Psychological, Smut, Tragedy Writer: Asteria - لبخند که میزنی، قلبم محکمتر میتپه؛ از اون تپشهای لذتبخشی که باعث میشه یادت بیاد هنوز داری نفس میکشی. - مگه تپشها با همدیگه فرق دارن؟ با شنیدن...