Moscow mul

11 3 0
                                    

کوله باری پر از گناهان نکرده که سنگینی‌شان بیش از گناهانی بود که در زندگی مرتکب شده بود!
حرف‌های نزده ای که در ذهن‌اش تلنبار گشته و زخم‌هایی که هرگز فرصت بهبود به آنها داده نشده بود!
این‌ها تمام آن چیزهایی بودند که او در سفرش با خود حمل میکرد.
سفری که خوب میدانست قرار است بی بازگشت باشد.
اما همیشه ندانسته های آدمی از دانسته هایش پیشی میگیرند و اگر چنین نباشد هر داستانی در نقطه پایانی که در اولین خط داستان گذاشته میشود به پایان میرسید!
این سرآغاز پایانی بود که مرد میخواست برای خودش رقم بزند اما ناخواسته به اسارت جادوی پسرک مجنون در آمد.
.
.
.
لرزش بی‌امان دست‌هایش را به گردن هوای سرد شهر طوفان زده می انداخت.
او خوب میدانست مقصر دانستن مسکو تنها کاری است که در این زمان از دستش بر می‌آید.
اما این هوا هم توجیه خوبی برای عرق دستان‌اش نبود.
کاغذ مچاله شده در دستان‌اش با وزنه چند تنی برابری میکرد!
تنها چیزی که سبب میشد تعادلش را در قدم زدن بر هم نزند توازن وزنه ای بود که بر روی قلبش سنگینی میکرد.
آن وزنه نامرئی آنچنان بر قلبش فشار می آورد که از شدت درد حتی توان گزیدن لبهایش را هم نداشت.
کلماتی که بر روی آن نامه نقش بسته بود همچون مهر داغی بر جای جای روح افسارگسیخته اش نشسته بود.
عفونت ناشی از آن سوختگی ها تمام روحش را فرا گرفته بود و گویی تمام روحش از شدت تب داشت به خاکستر تبدیل میشد.
او میخواست فرار کند. کاری که همه عمراش انجام داده بود.
اما اکنون نمیدانست به کجا باید فرار کند تا سایه اش به دنبالش نیاید.
دست خط آن زن بی نهایت زیبا بود.همیشه به نحوی قلم را بر روی کاغذ میکشید که انگار با نوشتن هر کلمه روح‌اش را در آن نقاشی میکند.
اما این نامه به عنوان آخرین نوشته جا مانده از او به مانند مابقی آثاراش نوشته نشده بود؛ خط زیبای‌اش همچون شیرینی خوشایند کلمات‌اش محو گشته بود.
به هر حال همیشه آخرین اثر به معنی بهترین اثر نخواهد بود. اما به یاد ماندنی‌ترین چرا.
کلمات روح نوازاش توسط شبحی نیمه جان از هم جدا افتاده بودند و به سختی می‌شد فهمید این کلمات چه ارتباط نزدیکی با هم داشتند.
مرد خوب میدانست خواندن‌ آن نامه درست مثل فشار دادن زخم‌هایش و بیرون ریختن چرک انباشته شده زیر پوست کبود شده اش است.
دردی بی‌امانی که خواستارش بود،فشار آن زخمهای چرکین دردی به او می‌بخشید که مثل درمان به نظر میرسید اما او خوب میدانست هیچ دردی نمیتواند درمان باشد.
"تو هم مثل من حساب روزها و شب هایی رو که زیر یک سقف اما دور از هم گذروندیم رو به یاد نداری.
اصلا مهم نیست،چون من هم همینطور!
این نامه یک خداحافظی نیست،چیزی هم ندارم که بابتش متاسف باشم.
البته چرا. کاش آخرین تصویری که توی این دنیا دیدم چهره کبود دخترم نبود.
به هر حال،اون دختر من بود نه؟
این لرزش دست‌ها و اشک‌هایی که از صورتم روونه طبیعی به نظر میاد. فقط میخوام این رو بدونی تو لایقش بودی نامجون،لایق هر درد و شکنجه ای
که متحملش شدی و خواهی شد.
امیدوارم زود نمیری. من ماموریتم رو انجام دادم،کشتن تو، اونقدرها سخت نبود. اما زنده زنده دفن کردنت تاوانی داشت که با جون خودم و دخترم،دخترمون..پرداختم!"
با خواندن دوباره آن نامه سرما بیش از قبل از پالتوی خزاش نفوذ کرد.
لرزی که بر جان‌اش افتاده بود با آتشی که در وجودش زبانه میکشید در جدل بود.
آن آتش همچون خورشیدی بود که در زمستان همچنان امید داشت میتواند بر آن سرما غلبه کند.
نمیدانست از چه زمانی به نقطه ای همچون مردی کور خیره گشته است.
ذهن‌اش خالی بود و انگار داشت تظاهر میکرد که فکر میکند.
پای‌اش را به آجر های لب پر شده ساختمان قدیمی پشت سراش چسباند و چشم هایش را بست. باید تصمیم میگرفت امشب کجا برود،به هر حال نمیتوانست در خیابان بخوابد.
هنوز نمیدانست رفتن به خانه آن افسر بازنشسته تا چه حدی میتواند خطرناک باشد.
به هر حال،او نباید میمرد؛ حداقل نه تا زمانی که این نفرین تمام نشده بود.
با نشستن دستی روی شانه‌اش کمی از جا پرید و دستش را به سمت گردن آن فرد برد.
داشت گردن‌اش را محکم فشار می‌داد که چشمان‌اش به چشم‌های آبی و ترسیده ای گره خورد.
_هی! خارجی داری چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای فریاد مرد به خوداش آمد و نگاه‌اش را از آن چشم‌ها گرفت و به مرد گاریچی خیره شد.
_مگه با تو حرف نمیزنم؟زبون ما رو بلد نیستی؟
دست‌هایش را آرام از دور گردن دخترک برداشت.
_نباید اینجوری دستت رو روی شونه هر غریبه ای بزاری دختر کوچولو ،تو نمیدونی اون دست‌ها چقدر میتونند برای شکستن گردن تو قوی باشند.
با شنیدن صدای آن مرد دختر قدمی به عقب برداشت و به سرعت به سمت گاری پدرش به راه افتاد و در پشت اش پناه گرفت.
صدای آن مرد فرای تصور آن دختر ترسناک به نظر میرسید.
در همان چند جمله کوتاه بیشتر از آنکه دختر را ببیند گویی داشت با خودش زمزمه میکرد. و عجیب تر آنکه،به عنوان یک خارجی بدون هیچ لحجه ای روسی حرف میزد!
_اگه زبون ما رو بلدی خوب گوش کن! اونجا نایست امشب همه کنار هم جشن میگیرند. با اونجا ایستادن مردم رو میترسونی.
سکوت آن خارجی پیرمرد را عصبی میکرد و یا شاید هم خستگی امروز باعث میشد بخواهد حرص اش را سر فردی خالی کند
_پ..پدر بهتره بریم،کاریش نداشته باش
مرد نگاه خسته اش را به دخترش دوخت و با دیدن گونه های سرخ شده از سرمای دختر تصمیم گرفت به حرف‌اش گوش دهد.
_خیلی خب،به خاطر خودت میگم خارجی زیاد اونجا نمون توجه سربازها رو جلب میکنی. همین که خارجی هستی خودش میتونه برات یک جرم باشه.
نامجون سعی کرد گردن‌اش را کمی به نشانه تایید حرف‌های آن مرد تکان دهد.
نگاهش را به نامه در دست‌اش انداخت و بعد از چند ثانیه تصمیم گرفت آن را به جیبش باز گرداند.
قدم های آرام‌اش را به مقصد نامعلوم برداشت.
امشب خیابان‌ها شلوغ تر از همیشه بودند و اگر این هوای سرد را نادیده میگرفت میشد گفت کمی به شب های شلوغ پکن شباهت داشت.
آخرین شب‌ تابستان ِسرد مسکو در حال گذر بود و مردم دور هم جمع شده بودند و سعی میکردند امشب را فارغ از فکر به روز طولانی که پشت سر گذاشته بودند، جشن بگیرند.
به یاد می آورد سه سال پیش درست در همچین شبی شاهد این جشن های خیابانی بود.
دخترانی که تاج های گل به سر داشتند و لبخندشان چون هلال ماهی صورتشان را درخشان تر نشان میداد.
رسومی که سال‌هاست مردم برای گذراندن یک شب شاد به آن چنگ میزنند؛ شبی که مردم میخواستند در جدال همیشگی آب و آتش اینبار هیچ بازنده ای وجود نداشته باشد.
ایوان کوپالا یکی از قدیمی ترین افسار رسومی بود که مردم در دل تاریخ با چنگ و دندان او را نگهداشته بودند.
نامجون در چرخش بی مقصد چشم‌های‌اش توجه اش به ابتدای کوچه ای جلب گشت!
کوچه بسیار تنگ و تاریک بود،به نظر نمیرسید کسی آنجا سکونت داشته باشد.
نبود نور در آن قسمت مانع دیدن انتهای آن کوچه میشد و به همین سبب از دید رهگذران بی انتها به نظر میرسید!
آن قسمت خلوت تر از جاهای دیگر بود.
نامجون قدم هایش را به سمت آن کوچه برداشت. مرد جوانی که تمام شب‌اش را به نوشیدن گذرانده بود به شدت به او برخورد کرد و به زمین افتاد!
نامجون به سختی تعادل‌اش را حفظ کرد و بدون توجه به وضعیت مرد به راه‌اش ادامه داد.
الفاظ نامفهومی که با عصبانیت و با ته مانده انرژی اش به کار میبرد به گوش نامجون میرسید اما قدرت پردازش حرفهایش در آن لحظه مقدور نبود!
با نزدیک تر شدن به آن تاریکی بی انتها، توانست فانوسی را ببیند که چیزی تا خاموش شدنش نمانده بود. اما برای روشن کردن چهره آن پسر که کمی آن طرف تر داشت در تاریکی میرقصید کافی به نظر می‌آمد.
مرد با دقت به حرکات آن پسر خیره شد؛ گویی او با خود ِتاریکی میرقصید!
حرکات موزون و آرام دستان‌اش مردمک یخ زده چشم‌های مرد را به حرکت وا داشت.
نمیتوانست لحظه ای چشم از آن دست‌ها بگیرد.
او لحظه ای آرام و قرار نداشت با لبخندی که انگار جز جدایی ناپذیر لب‌هایش بود از این طرف به آن طرف صحنه کوچک‌اش میرفت.
قدم هایش به آرامی صحنه را لمس میکردند انگار به جای سطح سخت جعبه چوبی بر روی ابرهای نرم آسمان قدم میگذاشت.
در جایی نه چندان دور از آن صحنه مضحک، غرفه هایی بودند که صدای جیغ و فریاد آدم‌های اطرافشان به گوش میرسید.
درحالی که مقابل این صحنه که بیشتر به مانند یک خرابه بود منظره رقت انگیز مردی بلند قامت در کنار چند بچه قد و نیم قد به تنهایی خود یک نمایش کمدی بود.
اما خود آن مرد هم نمیدانست چرا نمیتواند چشم‌هایش را از آن صحنه بگیرد.
بر روی تابلویی که کنار جعبه های چوبی و مربعی شکل قرار داده بود، نوشته شده بود:
"من میتونم جادوی واقعی رو نشونت بدم "
اما هیچ چیز آن پسر شبیه یک جادوگر نبود!
خبری از یک شنل بلند سیاه،کلاه لبه دار و یا حتی چوب جادویی نبود!
جادوگر قلابی گلی در کف دستش گذاشته بود و جوری آن گل را در پیچ و تاب دستان‌اش قایم میکرد که گویی قصد دارد آن گل را غیب کند. اما بیشتر شبیه یک رقص عاشقانه بود.
در میان این همه زرق و برقی که شب های این شهر را روشن تر از همیشه کرده بود این غرفه کوچک رنگ و بوی شب های تیره زندگی مسافر زخمی را داشت.
جادوگر قلابی لحظه ای توقف کرد و نگاه‌اش را که تمام این مدت به گل عزیزش دوخته بود بالا آورد و به چشم‌های مرد غریبه دوخت.
گذر ثانیه ها در نگاه آن پسر معنای دیگری داشت، گویی زمان در سرزمین چشم های جادویی‌اش متوقف شده بود.
پسرک آرام به سمت مرد قدم برداشت و درست در چند قدمی او ایستاد.
بخاری که از میان لب‌هایش بیرون می آمد توجه مرد مسافر را به خود جلب کرد.
از حرکات مردمک چشم‌های جادوگر هیجانی ناشناخته هویدا بود. گویی از داشتن یک تماشاچی جدید بسیار خوشحال است!
در این بین یکی از همان پسر بچه ها دست جادوگر را کشید و با لحجه غلیظ روسی شروع به حرف زدن کرد.
_باز هم ما رو گول زدی جونگکوکا،گفتی این‌بار دیگه اون گل رو غیب میکنی!
جادوگر نگاه‌اش را به سمت پسر بچه برگرداند.
گوشه لب های‌اش بیشتر از قبل کش آمد و ردیف دندان های‌اش در معرض دید قرار گرفت.
به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد
-نه نه،من نگفتم غیبش میکنم؛ گفتم این بار خودش غیب میشه.
دختر بچه ای که تا آن لحظه سعی کرده بود آرام کنار برادرش بایستد صبرش به سر رسید. قدمی جلو تر برداشت و پای‌اش را به زمین کوبید.
دخترک هم به سختی میتوانست روسی حرف بزند
-چه فرقی میکنه؟بالاخره که غیب نشد!
جادوگر نگاه‌اش را از آن دو به چشم‌های مرد غریبه رساند.
قدمی به جبران قدم عقب رفته اش برداشت به او نزدیک تر شد.
با سرانگشتان‌اش برگ های قرمز گل را نوازش کرد و در جیب مرد غریبه گذاشت.
نامجون مردمک یخ زده چشم‌هایش را به دستهای زیبای آن پسر دوخت که از سرما چیزی نمانده بود به رنگ گل اش در بیاید.
جادوگر بعد از نگاه نامفهومی که به جیب کت مرد مسافر انداخت دست‌هایش را به هم کوبید که باعث شد شانه های مرد کمی بالا بپرد.
_ببینید،اون خودش خواست که غیب بشه.
پسر بچه ای که کمی بزرگ تر از خواهرش به نظر میرسید دست خواهرش را به دنبال خود کشید و قدم های‌اش را به سمت مخالف برداشت.
_بریم مارینا،پدر راست میگفت اون میتونه یه دیوونه باشه اما یه جادوگر نه!
جادوگر دستی برای آن دو تکان داد و با صدای بلند خندید
_پدرت هرگز نمیخواد قبول کنه همه جادوگر ها اول دیوونه بودن رو انتخاب میکنند ملور.
صدای بلنداش در بین شلوغی ها به سختی به گوش بچه ها میرسید هرچند به نظر می آمد چندان برای‌اش اهمیتی ندارد.
پسر کش و قوسی به بدن‌اش داد و با نیم نگاهی به مرد سراش را به سمت صحنه برگرداند. بدن‌اش را با آهنگ درون ذهن‌اش تکان میداد و به سمت جعبه های چوبی اش قدم بر می‌داشت. با خستگی روی جعبه های چوبی لم داد و نفس‌اش را با آسودگی رها کرد.
دست‌اش را زیر سراش گذاشت و چشم‌هایش را بست.
مرد لبه کت خزاش را به هم نزدیک تر کرد و بینی‌اش را بالا کشید. ناخودآگاه قدمی به سمت پسر برداشت اما با شنیدن صدای او متوقف شد.
_جایی برای رفتن نداری؟
پسر نگاه‌اش به آسمان بود و مرد شک داشت مخاطب آن سوال خودش باشد،هرچند خوب میدانست به دنبال بهانه ایست تا از پاسخ دادن به این سوال طفره برود.
او واقعا جایی برای رفتن نداشت و نمیدانست چرا هنوز اینجا ایستاده است.انگار پاهای‌اش بی حس شده بودند و قدرت برادشتن یک قدم به سمت عقب را نداشت.
مرد حس میکرد لبه پرتگاهی ایستاده است و با برداشتن یک قدم به عقب باید سقوط را بپذیرد.
-چرا اونجا ایستادی؟
_نمیدونم!
نامجون نمیدانست آن جوابی که به سرعت با چاشنی تندی از دهان‌اش خارج شده است جواب سوال آن پسر بوده است یا صدای ذهن خوداش!
جادوگر نگاه‌اش را از آسمانی که دود ناشی از آتش های سرد شده باعث شده بود رمز آلود تر از همیشه به نظر برسد گرفت و به مرد غریبه دوخت.
_ولی من میدونم.اصولا من همه چیز رو میدونم،من چیزهایی رو میدونم که کسی حتی بهشون فکر هم نمیکنه.
مرد کم کم داشت به این فکر میکرد که آن جادوگر قلابی دست‌اش انداخته. چون لحظه ای چون یک پسر بالغ رفتار میکرد و لحظه ای دیگر مانند یک کودک پرجنب و جوش!
_نمیخوای بدونی چرا؟!
چند ثانیه ای به سکوت گذشت؛ بعد از نشنیدن هیچ پاسخی، به سوال خوداش جواب داد
_چون من یه جادوگرم!
بعد از دیدن چهره سنگی و بامزه آن مرد غریبه بلند تر از حد معمول شروع به خندیدن کرد.
_اما از اول یه جادوگر بودم، بعد یه دیوونه شدم. البته این راز منه ولی به تو میگمش! خوب همیشه غریبه ها راز نگهدارهای بهتری اند.
مرد همچنان داشت به آن پسر عجیب که تند تند حرف میزد نگاه میکرد اما چیزی از حرف‌های‌اش نمیفهمید.
از نظر جادوگر مرد غریبه برای هر حرف‌اش هزاران بار آن را در ذهن‌اش مرور میکرد. آرام، بی نفس و با شک بیانشان میکرد.
گویی حرف زدن برای‌اش ترسناک ترین کار ممکن بود. یا شاید هم بیشتر دوست داشت با چشم‌هایش با مردم سخن بگوید!
_اما تو جادوگر نیستی!
اولین جمله آن مرد به مزاج پسر خوش نیامد
_ولی من تونستم تو رو گول بزنم.
-نه،تو فقط اون گل رو تو جیب من گذاشتی،همین!
_نه،من که گفتم اون خودش خواست پیش تو غیب بشه.
مرد خواست جوابی دندان شکن به آن پسر بدهد اما پشمان شد. صدایی از درون‌اش نهیب زد که بیش از حد آنجا ایستاده است!
هرچند بیش از این هم نمیتوانست سرما را تحمل کند.
صدای قدم های آرام‌اش در شلوغی ها و سر و صداهایی که اطراف آن غرفه شب‌تابِ جادوگر بود، گم میشد.
مرد مسافر در سکوت در حال سقوط بود،این را به خوبی حس میکرد.
جادوگر کمی به سمت جلو خم شد.
-تو جایی برای رفتن نداری منم کسی رو ندارم که بخواد به دیدنم بیاد. چرا بیشتر نمیمونی؟
مرد لحظه ای متوقف شد، صدای جدی پسر حکایت از این داشت که دوباره با یک پسر بالغ سخن میگوید،نفس عمیقی کشید.
_دلیلی برای موندن ندارم
+دلیلی برای رفتن هم نداری. بی دلیل انجام دادن کاری رو بلد نیستی؟ به دنبال هر بهانه ای گشتن خسته کننده است مسافر!
_از کجا فهمیدی که یک مسافرم؟
جادوگر کف دو دستش را روی جعبه ها قرار داد و به شانه های افتاده مرد نگاهی انداخت، او هنوز روی‌اش را به سمت‌اش برنگردانده بود. پسر پوزخندی زد.
_بوی گرد و خاک سفر به راحتی از وجود آدم پاک نمیشه مسافر!
سپس به ضرب از جای‌اش بلند شد و گردن‌اش را کج کرد و مقابل مرد ایستاد. نامجون نمیتوانست دلیل این حرکت ناگهانی پسر را بفهمد!
پسر به جیب کت‌اش اشاره ای کرد
+مراقبش باش مسافر.
نامجون نگاه‌اش را به جیب کت‌اش داد. باید مراقب کدام یکی می بود؟ گل جادویی که آن پسر به او داده بود و یا آن کلمات نفرین شده؟
نامجون به آرامی زمزمه کرد
_اون به هر حال زود از بین میره.
_اما این به این معنی نیست که نباید مراقبش باشی.
نامجون جوابی نداد، چون خوداش هم نمیدانست منظور‌اش دقیقا با کدام یکی از آنها بوده!
هر دو خسته بودند. انگار وسط انبوهی از حرف‌ها نفسشان میگرفت.
مرد به سرما عادت نداشت و استخوان های‌اش در حال متلاشی شدن بود.اما برای جادوگر عادی به نظر می‌رسید.
پسر درست میگفت او دلیلی برای رفتن نداشت و بی دلیل ماندن را هم هرگز نیاموخته بود.
دیگر خبری از آن سر و صداهای کر کننده نبود و این خود دلیلی بود که به نامجون ثابت میکرد بیش از حد آنجا مانده است.
گهگاهی خنده های بلند و مستانه مردان به گوش میرسید که به نحوی میخواستند دلبری را از آن خود کنند. و از طرفی گریه ها و لجاجت های کودکانی که بر سر والدین خود آوار شده بودند.
اما کم کم این صداها رو به خاموشی رفت.
مرد از چهره آن پسر متوجه شده بود که او نیز در اینجا خارجی محسوب میشود
_چند وقته به اینجا اومدی؟خوب روسی حرف میزنی.
پسر خوشحال شده بود مخاطب سوال مسافر قرار گرفته، گوشه لب‌اش کمی به سمت بالا مایل شد.
_مدت زیادی نیست اما نمیشه گفت کم هم بوده. به اندازه ای که جای دیگه ای رو به یاد نمیارم اینجا زندگی کردم.
-پس اینجا به دنیا اومدی
_خوب،طبیعیه کسی اون لحظه رو به یاد نیاره نه؟
مرد لبخندی از شیطنت کلام پسرک روی لب‌هایش نشست.
پسر حالت چشم‌هایش را نمایشی درشت کرد و با تعجبی مضحک ادامه داد
-یعنی میخوای بگی تو به یاد میاری کجا به دنیا اومدی؟
مرد نفس‌اش را بیرون داد و لبخند اش پشت بخاری که از سرما نشئت میگرفت، تار شد.
اما چروک های ریز کنار چشم مرد باعث شد پسر از آن حالت تعجب دروغین بیرون بیاید و بلندتر بخندد.
_تو! خندیدن هم بلدی؟..اوه،البته که نه! این از جادوی منه.
نامجون سری به نشانه افسوس تکان داد
-پدر بچه راست میگفت‌‌ تو دیوونه ای،کجای این خنده داره؟
پسر همچنان به خندیدن ادامه میداد
+تو چی؟از عاقل بودن خسته نشدی؟
نامجون نفس عمیقی کشید و مثل همیشه سکوت را ترجیه داد.
او باید میرفت،از زیر برف ایستادن خوشش نمی آمد؛ سیاهی ابرها نوید باریدن برف را میدادند.
دست اش را سمت پسر دراز کرد.
_من دیگه باید برم
جادوگر در حالی که هنوز به چشم های مرد خیره بود، دست‌اش را گرفت.
_این رو یه خداحافظی در نظر بگیرم؟
-میشه گفت.
-اما تو حتی سلامم نکردی مسافر!
مرد کمی دست‌های جادوگر را در دست‌اش فشرد؛ عجیب بود اما آن دستهای یخ زده گرمای عجیبی داشتند.
مرد سری برای‌اش تکان داد
_به هر حال..امیدوارم اون بچه ها دوباره برگردند
جادوگر سری تکان داد و با اطمینان گفت
+بر میگردند؛ چون اون‌ها هنوز مشتاق اند جادوی واقعی رو ببینند.
مرد زمزمه آرامی کرد
_امیدوارم
و به آرامی دستهای‌اش را که از سرمای گزنده بی حس گشته بود از آن دست‌های یخی و گرمابخش بیرون کشید.
و با قدم های تند تری به راه افتاد‌
او حالا دور تر از آن بود که زمزمه جادوگر را که هم زمان با خاموش شدن فانوس پشت سر‌اش بود بشنود.
_مثل تو..آنمون!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Moscow mulWhere stories live. Discover now