دستهاش لروزنش رو، روی گوشهاش گذاشت. سعی میکرد با فشار دستهاش به سرش صداهای تو مغزش رو خفه کنه. سرش رو به چپ و راست تکون میداد.
- نه، نه.
به در رو به روش خیره شد. زیر لب زمزمه کرد:
- اون زندهست...
سمت اتاق دویید و دوباره حرفش رو تکرار کرد.
- زندست، اون زندست.
قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه تو بغل کسی کشیده شد. محض رضای خدا، چرا ولش نمیکردن؟ چرا نمیذاشتن نجاتش بده؟ اون اونجا میترسید، حتی ممکن بود وقتی بیدار میشه و چشمهاش رو باز میکنه داد بزنه.
اگر صداش میکرد و یونهو نمیشنید چی؟
سونگهوا، یونهو رو تو بغلش گرفته بود و سعی داشت کنترلش کنه. قلبش از دیدن حال یونهو مچاله شده بود، از اینکه هیچ کاری از دستش برنمیاد.
- ولم کن
یونهو تقلا میکرد تا سونگهوا رو پس بزنه اما بدنش بی جون تر از این حرفها بود که بتونه موفق بشه. اون داشت صداش میزد...
ینی هیچکس صداش رو نمیشنید؟ اون از تاریکی متنفر بود...
دردی رو تو سرش حس میکرد. دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته. همونطور که تو بغل سونگهوا بود، روی زمین فرود اومد.
اشکهاش رو کنار زد.
- بزار برم، داره صدام میکنه...
سونگهوا سر یونهو رو روی سینش گذاشت و بدن لرزون یونهو رو بیشتر به خودش چسبوند. با صدایی دورگهای که ناشی از بغض بود کنار گوشش لب زد:
- هیونگ، اون صدات نمیکنه... اون خوابه.
نه. سونگهوا داشت دروغ میگفت. خودش گفته بود که زیاد نمیخوابه. بهش قول داده بود که زیاد نمیخوابه. اما حالا سه روز بود که خواب بود.
دستهاش رو، روی دستهای سونگهوا گذاشت.
- سونگهوا، باید براش غذا بگیرم. مطمئنم گشنش شده
سونگهوا یونهو رو محکم تر تو بغلش گرفت.
- هیونگ، لطفا...
یونهو، پسر مقابلش رو پس زد و دستش رو به صندلی کنارش گرفت و بیتوجه به سرگیجش بلند شد و سمت اتاق قدم برداشت.
- باید تبش و چک کنم
آروم سمت اتاق قدم برمیداشت. هرچی بیشتر به اون در نزدیک میشد قلبش بیشتر خودش رو به سینش میکوبید. دستش رو، رو دستگیرهی در گذاشت و اون رو فشار داد.
حضور سونگهوا رو پشتش حس میکرد. اما اون میخواست باهاش تنها باشه... شاید میخواست بهش چیزی بگه.
بی توجه بهش داخل رفت. برای لحظهای از سرمای اونجا به خودش لرزید. پسرش چطور اونجا دووم آورده بود؟ اگر سرما میخورد دوباره مجبور بود برای سوپ درست کنه.
همیشه عصبیش میکرد وقتی مواظب خودش نمیبود.
حضور کسی جز خودش و سونگهوا رو اونجا حس میکرد. خواست برگرده که سونگهوا دستش رو گرفت و اون رو عقب کشید.
- هیونگ صبر کن.
مردی که نمیشناختش جلو تر رفت و برای چند ثانیه به عددهایی که روی اون درها بودن خیره شد و سمت یکی رفت و اون رو بیرون کشید.
پارچه رو از رو صورتش کنار زد.
بدن کرخت و بی جونش رو سمت بدنش کشید و بهش نزدیک شد. دست لرزونش رو سمت صورت بی نقصش که حالا از هر وقت دیگهای رنگ پریده تر بود، برد. اما دستش بین راه متوقف شد. اگر بیدارش میکرد چی؟ نه نه. نمیخواست بیدارش کنه. اما حالا که بعد از سه روز دیده بودش، تمام وجودش خواستار لمسش بودن...
دستش رو جلو برد و انگشت شستش رو روی گونهی سردش کشید.
- نمیخوای بلند شی قلبِ من؟
انگشتش رو سمت چشمهاش امتداد داد و اون هارو نوازش کرد.
- خیلی زیاد خوابیدی، باید بیدار شی.
چرا جوابش رو نمیداد؟ کار بدی کرده بود که باهاش حرف نمیزد؟
دست سردش رو، تو دستهاش گرفت.
- خیلی سردت شده نه؟
لبهاش رو روی دستش گذاشت.
چیکار باید میکرد تا باهاش حرف میزد؟
- پاشو بریم خونه
دیگه نمیتونست، از جواب ندادنش خسته شده بود. از حرفهایی که هیچ پاسخی نداشتن خسته شده بود.
- چرا حرف نمیزنی؟ سه روزه منتظرم که باهام حرف بزنی.
تودهی تو گلوش داشت خفش میکرد، اما هنوز سعی در حفظ کردنش داشت.
- بهم گفتی زیاد نمیخوابی، بهم قول دادی.
آروم آروم عقب میومد.
- الان باید بلند شی، چرا بلند نمیشی؟
سونگهوا سمتش رفت و خواست دستش رو بگیره که اون رو پس زد.
- چرا بیدار نمیشی بهشون بگی دست از سرم بردارن؟
اما دیگه نتونست، بغضی که سعی در حفظ کردنش داشت ترکید.
- دروغ... دروغ گفتی...
چشمهاش سیاهی میرفتن و همه چیز رو تار میدید.
زیر لب زمزمه کرد.
- پاشو...
و سیاهی مطلق؛ سونگهوا خودش رو به یونهو رسوند و قبل از اینکه روی زمین بیفته، اون رو تو بغلش گرفت.
- هیونگ...
یونهو رو توی بغلش گرفت و سمت در رفت.
- هیونگ لطفاً باز کن چشماتو...
از دست دادن یونهو؟ حتی فکر کردن بهش اشتباه بود.برگهها رو به سینش چسبوند و سرش رو بالا گرفت و به ارتفاع ساختمون خیره شد. نمیدونست حالا که به چیزی که میخواست رسیده بود باید چیکار میکرد. البته چیزی که وویونگ میخواست بیشتر از این حرفها بود. اما تا حالا هم تمام توانش رو گذاشته بود، تا دورهی رزیدنتیش رو بهترین جا بگذرونه. نفس عمیقی کشید و سمت ورودی ساختمون قدم برداشت.
نگاهش رو به درختهایی که دور و بر محوطه بیمارستان بودن داد و هوا رو داخل ریههاش فرستاد. نگاهش رو به پرستارهایی که هر کدوم مشغول کاری بودن داد. خستگی از چهرههاشون معلوم بود اما هنوز هم سعی در حفظ کردن لبخندِ روی لبهاشون داشتند.
نگاهش رو سمت دیگهای داد و به نگهبانی که سعی در راهنمایی زن رو به روش داشت، نگاه کرد.
انگار قانون اون بیمارستان بود که لبخند از روی لبهاشون کنار نره. نمیتونست منکر حس خوب و انرژیای که از لبخندهاشون گرفته بود بشه، اما خب تمام حس خوبی که داشت با برخورد جسمی به کمرش به کل از بین رفت.
کمی به جلو پرتاب شد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه تا روی زمین نیفته.
- من واقعا معذرت میخوام، عجله داشتم و شمارو ندیدم.
دستش رو به کمرش گرفت و سمت صاحب صدایی که پشت هم ازش معذرت خواهی میکرد برگشت.
ابروهاش از دیدن مرد رو به روش بالا پرید.
مطمئن بود که تغذیهای متفاوت باهاش داره، واگرنه چطور میتونست انقدر بلند باشه؟
اون مرد تعظیم نود درجهای کرد و به سرعت ازش فاصله گرفت. چشمهاش اون رو تا زمانی که وارد ساختمون بشه و از دید رأسش خارج بشه دنبال کردن.
ضربهای به سرش زد و زیر لب غر زد:
- آه، همین حالا ام دیر کردم، بعد وایستادم یکی دیگه رو دید میزنم؟
لباسش رو مرتب کرد و با کلافگی ناشی از دیر شدنش سمت ساختمون دویید.- محض رضای خدا مامان، الانم دست از سرم برنمیدارید؟
صدای ظریف مادرش توی گوشهاش پیچید.
میتونست عصبانیت رو از تن صداش هم متوجه بشه.
- سونگهوا پسرم!
کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و نفسش رو کلافه بیرون داد.
- کل زندگیم و تلف کردم و فقط برای اینکه به حرف شما گوش داده باشم، وارد رقابتی شدم که هیچ علاقهای بهش نداشتم.
همونطور که صحبت میکرد، وسایلش رو توی کیفش میذاشت.
- الانم نیازی به نصیحتهاتون برای ادامهی این داستان ندارم.
واقعا مادرش نمیخواست بیخیال بشه؟ چرا فکر میکرد با برنده شدن پسرش بزرگ تر دیده میشه؟
- پدرت رو نا امید نکن سونگ، لطفا!
چشمهاش رو، روی هم فشار داد.
- کافیه مامان، گفتم بهش فکر میکنم، الان باید برم.
بدون اینکه جواب خدافظی مادرش رو بده، گوشیش رو، روی تخت پرت کرد.
میدونست که در هر شرایطی نباید بهش بی احترامی میکرد و گوشی رو قطع میکرد، اما واقعا حرفها و اصرارهای مادرش طاقت فرسا تر از قبل شده بودن. خم شد و گوشیش رو برداشت و بعد از برداشتن سوییچ و کیفش از خونه بیرون زد.خب سلام:")
خوش اومدین به اولین پارت، از اولین داستان من؛
بابت کوتاهیش معذرت میخوام، تو پارتای دیگه جبران میشه.
ممنون میشم نظراتتون رو داشته باشم🤍
امیدوارم روزای خوبی کنار هم داشته باشیم🤍
YOU ARE READING
Sillag
Romanceوویونگ ناخواسته بین رقابتی میفته که اون رو به گذشته خودش بر میگردونه؛ این بین چی میشه اگه قاتل برادرش رو پیدا کنه؟ با برداشته شدن پرده از حقیقت، چه چیزی انتظار اون قاتل رو میکشه، بخشش و یا.. انتقام؟ • Genre: Romance, Dram, slice of life • Writer: Ar...