part2

27 8 2
                                    

برای لحظه‌ای جلوی ورودی ایستاد و نفس عمیقی کشید. این استرس و اضطراب از کجا نشأت می‌گرفت؟ امیدوار بود که بتونه روزای خوبی رو توی اون بیمارستان بگذرونه. خودش بهتر از هر کسی میدونست اگر چیزی اذیتش کنه موندن توی اون مکان به قدری براش سخت میشه که ممکنه چند روز ناپدید شه تا بتونه با خودش کنار بیاد. اما نه؛ وویونگ حالا تقریبا به رویاش نزدیک شده بود و فقط باید صبوری می‌کرد. قرار بود همه چیز عوض بشه، همه چیز!
لبخندی روی لب‌هاش نشوند و وارد ساختمون شد. نگاهش رو دور و اطراف بیمارستان میچرخوند و هر لحظه بیشتر مطمئن می‌شد که قانون اون بیمارستان برای کارکنانش داشتن یه لبخند همیشگی روی لب‌هاشون بود. وویونگ هم همین رو میخواست، مکانی که با روحیاتش سازگار باشه. بیخود نبود که اون بیمارستان توی کالجشون معروف بود و همه تمام تلاششون واسه‌ی رسیدن بهش می‌کردن.
جلوتر رفت و چشمش به گروهی از رزیدنت‌هایی که پشت سر کسی که معلوم بود متخصص هست راه افتاده بودن و ازش سوال می‌کردن افتاد. کمی جلو تر رفت اما درست بعد از چند قدم سر جاش ایستاد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید و سمت اون‌ها برگشت.
اون متخصص، کسی بود که همین چند دقیقه پیش باهاش برخورد کرده بود؟ چشم‌هاش رو بست و دوباره باز کرد. نه، بدتر از این نمیشد. دقیقا توی روز اول نباید اینطوری گند میزد. اون شخص ازش معذرت خواهی کرده بود و وویونگ فقط نگاهش کرده بود؟ ضربه‌ای به سرش زد و زیر لب به خودش غر زد.
دوباره نگاهش رو به اون شخص داد که باهاش چشم تو چشم شد. از کی متوجه وویونگ شده بود؟
نه دیگه بیشتر از این نمیتونست گند بزنه. نباید میذاشت متوجهش بشه. سریع روش رو برگردوند و سمت نامعلومی دویید. اگر باهاش رو به رو میشد باید چی می‌گفت؟ می‌گفت داشتم دیدت میزدم نتونستم جوابت و بدم؟ یا مثلاً می‌گفت که روز اولی حواسم به همه چی بود جز کارم؟ اگر ازش حساب میخواست چی؟
سمت پله‌های اظطراری رفت و همونجا پشت در خودش رو پنهان کرد. دستش رو به زانوهاش گرفت و سعی کرد ریتم نفس‌هاش رو منظم کنه. خواست سرش رو بالا بیاره که چشم‌هاش به کفش‌های مشکی‌ای خورد که جلوش بودن.
برای لحظه‌ای حس کرد از شدت استرس توهم زده، اما چندین بار پلک زد و مطمئن شد که داره درست میبینه. سرش رو آروم بالا آورد و به شخصی که در خنثی‌ترین حالت ممکن بهش خیره شده بود نگاه کرد. مرد رو به روش چند قدم جلو اومد یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- دزدی چیزی هستی؟
وویونگ از شدت تعجب و عصبانیت از اینکه توی یک روز چقدر بدشانسی می‌تونه بیاره نمیتونست حتی جواب اون رو بده.
مرد دستش رو جلوی چشم‌های وویونگ تکون داد.
- هی!
وویونگ چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و چند قدم عقب رفت. تعظیم کوتاهی کرد و سمت در برگشت که دستش اسیر دست‌های اون مرد شد.
- زبون نداری؟
وویونگ چینی به بینیش داد و دستش رو از دست اون مرد بیرون کشید. اصلا خودش کی‌بود؟ براچی وویونگ رو بازخواست می‌کرد؟
- فکر نمی‌کنم دونستن اینکه من کیم بهت ربط داشته باشه.
پسر نیشخندی زد و کمی عقب رفت.
- اوه، چه خشن.
نگاهی به سر تا پای وویونگ کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- هرچند شباهتی هم به دزدا نداری
وویونگ چند قدم جلو رفت و درست رو به روی پسر قرار گرفت. صورتش رو جلو برد و لب‌هاش و نزدیک گوش اون پسر کرد و آروم لب زد:
- ولی تو خیلی شبیه به پیرزنای سر کوچمونی، دقیقا مثل همونا فضولی!
و سمت در برگشت و قبل از رفتنش نگاه گذرا ای به اون پسر انداخت.

سمت روپوشِ سفیدش رفت و از روی آویز برداشت و تنش کرد. از یادآوری چند دقیقه پیش اخم‌هاش توی هم رفتن. چطور تو چشم‌هاش زل زده بود و اونطور جوابش رو داده بود؟ سمت آینه‌ای که گوشه اتاقش بود رفت و نگاهی به خودش انداخت. واقعا هیچ شباهتی به پیرزن‌ها نداشت. سرش رو به چپ و راست تکون داد و به خودش خندید. چطور یه حرف انقدر روش تاثیر گذاشته بود؟ سمت در رفت که در با شتاب باز شد. چشم‌هاش رو ریز کرد و به شخص رو به روش نگاه کرد.
- دکتر...
شخص حرفش رو با دیدن نگاه سونگهوا خورد و عقب رفت و در و بست. چند ثانیه بعد تقه‌ای به در خورد. سونگهوا سرش رو به معنای تأسف تکون داد. هیچوقت قرار نبود این اخلاقش رو ترک کنه.
- بیا.
در باز شد و یونجون، رزیدنتی که سال قبل اون رو ملاقات کرده بود و حالا از هر کسی بهش نزدیک تر بود جلوی چشم‌هاش ظاهر شد.
- دکتر پارک بیمار اورژانسی آوردن، وضعیتش خیلی وخیمه.
سونگهوا به سرعت سمت میزش برگشت و گوشی پزشکیش رو برداشت و جلوتر از یونجون دویید. دفعه‌ی اول نبود که همچین چیزی رو می‌شنید و تجربه می‌کرد، ولی هر دفعه همون اظطراب و استرس دفعه‌ی اول رو داشت. البته که هیچ‌کس رو متوجه استرسی که داشت نمی‌کرد و همیشه به بهترین شکل کارش رو به پایان میرسوند اما فقط یک بار، یک بار به اجبار تمام تعهداتش رو زیر پا گذاشت و سال‌ها عذاب کشید. حالا که داشت فراموشش میکرد، وقت یادآوری نبود. ‌پس سمت پخش اورژانس دویید.
پایین پرونده‌ای که کیم یوری، مسئول پذیرش جلوش گذاشته بود رو امضا کرد و نکات لازم رو بهش گوشزد کرد. دختر تعظیم کوتاهی کرد و لبخندی زد. یونهو سری تکون داد و چند قدم از اونجا فاصله گرفت که با یادآوری چیزی به سرعت سمت دختر برگشت. یوری سرش رو بالا آورد و سوالی نگاهش کرد.
- چیزی نیاز دارید دکتر؟
دست‌هاش رو روی پیشخوان گذاشت و با لحن آرومی گفت:
- پسری رو ندیدی که کت بلند چهارخونه تنش باشه که پشتش مشکیه و موهاش هم توی صورتش ریخته شده باشه؟
برای لحظه‌ای از اینکه استایل اون پسر رو کامل به یاد داشت خندش گرفت.
یوری قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و نگاهش رو پشت سر یونهو داد.
- گفتید کت چهارخونه؟
یونهو سرش رو تکون داد.
- درسته.
- احیانا کیف هم دستش بود؟
یونهو با نگاه خیره‌ی دختر به پشت سرش و سوال‌هایی که می‌پرسید، لحظه‌ای شک کرد و به سرعت برگشت. خودش بود! خواست سمتش قدم برداره اما همون لحظه سر جاش ایستاد. اگر صداش می‌کرد و اون رو میدید ممکن بود دوباره ازش فرار کنه؟ یا باز هم بهش خیره میشد؟ لبخندی از افکارش زد و سمت یوری برگشت.
- فکر نمی‌کنم همراهِ بیمار باشه، احتمالا یکی از رزیدنتای تازه واردمونه. برو و راهنماییش کن.
یوری سرش رو چندین بار تکون داد و خواست سمت پسر بره که یونهو مانع شد.
- و لطفاً، حواست باشه چیزی از من بهش نگی!
یوری لبخندی روی لب‌هاش نشوند.
- حتما دکتر.
و آروم سمت پسری که یونهو دنبالش بود رفت. برای لحظه‌ای نگاهش رو بهش داد و اون رو از نظر گذروند و آروم جوری که حتی خودش هم به سختی می‌شنید لب زد:
- بلاخره پیدات کردم.
لبخندی زد و سمت اتاقش رفت.

SillagWhere stories live. Discover now