مانند هر روز امتداد خیابان را از سمت خانه، به محل کارم طی میکردم. مانند همیشه محو تماشای سنگفرش پیاده راه بودم، تلاش میکردم گام هایم را با الگوی خاصی روی قطعه سنگ ها بگذارم. با اینکه هوا ابری بود اما میتوانستم تشخیص دهم که خبری از باران نیست! دم دمای صبح بود و کمتر کسی را میتوان در پیاده راه خیابان ئەڤین دید. از فرصت استفاده کردم و سیگاری روشن کردم. تنهایی، بوی نم باران دیشب و هوای ابری؛ لذت این سیگار را دو چندان کرده بود.
در ژرفای وجود و افکارم غرق شده بودم که با صدایی اشنا، اما غریب همچون ماهی که به تور صیاد افتاده بیرون کشیده شدم.
هنوز هم داری میکشی ؟ محو تماشای آن برق و کارمایهی همیشگی چشمانش شدم، آه از آخرین بار که اورا دیدم بیش از پنج سال گذشته بود. رفیق قدیمی.
سر انجام مانند لالی که به تازگی شفا یافته زبان باز کردم، و من من کنان گفتم:
سلام گندم.
و انگار همین جمله کل کارمایه وجودم را از من خارج کرد، انگار خشخاشی بودم که زحر وجودش را با تیغی خارج نمودند.
اما عطوفت همیشگی گندم روحم را به وجودم برگرداند.
با دست پله ای از موهایم که جلوی چشمانم را گرفته بود کنار زد و زیر لب زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود رفیق قدیمی.
ناخودآگاه بغض چندین ساله ای که مانند بختک همجا به روی سینه خویش میکشاندمش ترکید، گریه کنان اورا در آغوش کشیدم. لرزه صدای هر دویمان، جای آشنای دست ها، و بوی آشنای عطر تنها. تمام خواطرات نوجوانی و جوانی از جلوی چشمانم گذشت، چقدر اورا دوست داشتم ؟ فراموش کرده بودم ! به راستی فراموش کرده بودم که از کجا آمده ام، فراموش کرده بودم چه کسانی من امروزی را شکل داده اند. نمیدانم چند دقیقه طول کشید، یا حتی چند ساعت اما سر انجام از آغوش او جدا شدم، بی اختیار و با صدای رسا گفتم : چه شد ؟
لازم نبود شرح دهم که از چه چیز سخن میگویم، شاید از عمق چشمانم و یا حتی از دردی مشترک در سینه هایمان فهمید که از سال ها دوری سخن میگویم.
با چشمانی تر به بازویم زد و گفت: بیا فراموشش کنیم پسر کوچلو.
زیر لب چشمی گفتم و دستش را گرفتم: میخواهی برویم گوشه ای دنج آرام بگیریم و کمی سخن بگویم ؟
با سر به پشت سرش اشاره کرد، دختری قد بلند با پوستی روشن و چشمانی مهربان در پشت او ایستاده بود.
-اما او همراه من است.
دختر حرفش را قطع کرد: می توانم همراه شما بیایم، نمیخواهم این دیدار تازه کردن را خراب کنم.
- اما.
+ ساکت شو.
عجیب بود اما کل مسیر را ساکت به سمت شربتخانه ای که در کنار دانشگاه بنا شده بود رفتیم. با محل کار تماس گرفتم و گفتم امروز نخواهم، آمد، گندم هم اینکار را کرد. اما چیزی که در عجبم گذاشت این بود که آن دخترک، که همکار گندم هم بود اینکار را کرد.
نمیدانم چند ساعت طول کشید اما متوجه شدم که آن دخترک که به تازگی فهمیده بودم اسم او آتناست کل مکالمه را با شوق و اشتیاق در سکوت کامل گوش میدهد، حقیقتا معذب بودم، اما خلوص وجود او و احساس مثبتی که توسط حضور او از آن پر شده بودم باعث میشد که بی توجه به حس تعذب به مکالمهام ادامه دهم، در گیجی تمام ساعت تمامی دقایقش را برای چندین و چند بار سپند آسا طی کرد، زمان نحس و تلخ خداحافظی فرا رسیده بود. قبل از گندم، اتنا چند لحظه ای دستم را فشار داد و با محبت تمام به من گفت: نگذار تنهایی برایت تصمیم بگیرد و زمان قدرت تصمیم گیریت را، بعد مرا در آغوش کشید، تک بوسه ای به لپانم زد و رفت. خداحافظی با گندم هم طول نکشید و باز در کنار میز کافه تنها شدم، پاکت سیگارم خیلی زود تمام شد و پاکت دیگری را باز کردم، دلیلش چه بود؟ ساعاتی از خاطرش نا مطلع بودم اما فهمیدم، که اینبار هم درد تنهایست، اینبار نه برای دوباره رفتن دوستی، برای رفتن کسی که هرگز اورا نداشتم، کسی که تازه اورا ملاقات کرده بودم، اما قلبم به من میگفت اورا بار ها دیده ام در زمان ها و مکان های مختلف، سال ها با او بوده ام شاید، در جایی که میتوان به آن گفت جهان های مختلف. سر انجام از دیر وقت گذشته با گلویی خراشیده از دود سیگار و بدنی آغشته به الکل و ذهنی غرق در مستی به خانه بازگشتم، همانطور خود را روی تخت انداختم اما با وجود تمام خستگی هایم خواب به چشمانم، نمی آمد، به راستی که یک تک بوسه با انسان چه ها نمیکند.
چند روزی سر کار نرفته و در کنج خانه غزلیت گزیدم، خیلی طول کشید که دوباره ازمم را جزم کرده، روی پاهایم ایستادم و زندگی را از سر گرفتم، اما همان روز در همان پیاده راه باز هم اورا دیدم، باهم دست دادیم و دقایقی باهم سخن گفتیم، برای خودم نیز شاید عجیب بود که چگونه باز از درون به فروپاشی نرسیدم، این امر هر روز تکرار شد، شاید پیش از آن روز هم، او هر روز از کنارم رد میشد و من نمیدانستم، کور بودم ؟ نور آن چشمان چگونه هیچ گاه مرا از خود مطلع نکرده بود؟
نمیدانم و نمیخواهم در ذهنم به آن بپردازم، زیرا گرمای هر روز دستانش، برق زیبای چشمانش و آن چند کلمه هر روز صبح مرا معتاد این خیابان کرده بود.
به راستی نامش برازندهاش بود، ئهڤین در زبان ما به معنای عشق است.