Part 1

225 55 39
                                    

سرمای ژوئن از پنجره نیمه باز وارد اتاق نیمه تاریک میشد و با نوازش بدن برهنه و عرق کرده پسری که روی تخت داخل اتاق خوابیده بود، تن خسته پسر سی و دو ساله رو به لرزیدن وا می‌داشت، اما پسر بدون توجه به سرما به کمر برهنه مردی که رو به پنجره لبه تخت چوبی نشسته و از پیپ میون انگشت هاش کام های آرومی می‌گرفت نگاه می‌کرد و با نفس های منقطع عطر تند تنباکوی مرد نظامی رو وارد ریه هاش می‌کرد.
مرد نیمه برهنه لب هاش رو از لبه چوبی پیپ جدا کرد و با چرخوندن سرش به سمت عقب نگاه غمگین مردی که بهش زل زده بود رو شکار کرد، چشم های خمار و سرخ پسر خوابیده، سرباز سی و چهار ساله رو وادار به بوسیدن می‌کردند، سرباز با گذاشتن پیپ دست ساز روی میز کنار تخت، خودش رو روی بدن برهنه پسری که باوجود سرد بودن بدنش تخت رو گرم نگه داشته بود بالا کشید و مطمعن شد قبل از مکیدن لب پایینی پسر پتو گلدوزی شده با قاصدک های سفید رو تا گردن ظریف پسر بالا بکشه. برای بوسیدن لب بالایی پسر سرش رو عقب کشید اما جمله نامفهومی که از بین لب های خیس پسر خوابیده خارج شد مجبورش کرد پیشانی بلندش رو به پیشانی پوشیده با چتری های پسر بچسبونه و نوک دماغ پفکی مرد رو ببوسه: این سرباز میخواد خاطره بوسه های تو رو با خودش به میدان نبرد ببره...
چشم های مرد روی تخت باز شد. شمع های چوبی خاموش شده بودند و بوی تنباکو مدتها بود که از روزنه های باریک در و پنجره اتاق رو ترک کرده بود. پلک های مرطوب مرد پروانه وار باز و بسته شدند و مرد که بلاخره از خواب بیدار شده بود آروم روی تخت نشست. خوابی که دیده بود با همه دور بودنش زیر چشم هاش میتپید و مردی که ایستاده روی پارکت های آشپزخونه به معلق موندن دونه های سفت قهوه در آب جوش نگاه می‌کرد تلاش می‌کرد بوی تنباکو رو دوباره به خاطر بیاره. همیشه از بوی تنباکو متنفر بود اما خواب یک ساعت قبلش باعث شده بود حتی وقتی که لباس های گرم و آبی  رنگش رو پوشیده بود و موهای کوتاه شده رو جلوی آئینه شونه می‌کرد احساس کنه بوی تنباکو تند زیر دماغش میلغزه... قرار بود تا چند ساعت دیگه دوباره عطر تنباکو توی دماغش بپیچه و وسوسه بوسیدن لب هایی که بوی تنباکو می‌دادند وادارش می‌کرد زودتر از خونه خارج بشه...
قبل از اینکه لنج های زخمی در آغوش خسته اسکله آرام‌ بگیرند به بندرگاه رسید، از دکتر بخش شنیده بود این آخرین دفعه ایه که کشتی ها از منطقه جنگی برمی‌گردند، آخرین دفعه و آخرین امید برای پسری که شش ماه پیش در سرمای ژوئن مسافری رو به یک سفر یک ماهه فرستاده بود اما حالا چهارماه بود که حتی از نامه های چهار پنج خطی مسافر هم خبری نبود.
دسامبر ماه سردی بود اما مردی که امیدوار بود از بین مسافرهای روی لنج کاپیتان جو، گمگشته خودش رو پیدا کنه فقط یک لباس بی یقه پوشیده بود و زیر سایه بون قرمز دکه سیگار فروشی به پهلو گرفتن لنج ها کنار لنگرگاه نگاه می‌کرد. سایه بون قرمز از کهنگی به نارنجی تغییر رنگ داده بود اما در اون صبح  زمستونی و آدم های خاکستری، رنگی ترین چیزی بود که به قلب دلتنگ و مضطرب کیم جونگین گرما می‌بخشید، اینجا آخرین جایی بود که کیم جونگین توسط مسافر نظامی بوسیده شده بود، اون مرد قول داده بود تا قبل از باریدن اولین برف سال برگرده و دوباره زیر همین سایه بون ببوستش و پسر سی و دو ساله امیدوار بود سرباز نخواد قولش رو بشکونه، با لنگر انداختن لنج کنار اسکله و پیاده شدن مسافرهایی که از میدون جنگ برگشته بودند، پسر سی و دو ساله از پناهگاه خودش خارج شد تا دنبال تکیه گاه گمشدش بگرده.
نزدیک کشتی ایستاده بود و بین سرباز های خسته ای که گاها زخمی بودند چشم میچرخوند اما نمیتونست سرباز قد بلند و چهار شونه خودش رو پیدا کنه. مردهایی که لباس های یکدست نظامی به رنگ سفید با لکه های خاکستری پوشیده بودند پوتین هاشون رو روی زمین اسکله میکوبیدند و به طرف جزیره ای که امن ترین منطقه شهر محسوب می‌شد قدم برمی‌داشتند و جونگین مثل پرنده ای که تازه بال زدن رو یاد گرفته اما مادرش رو گم کرده بین آدم ها راه می‌رفت و برای پیدا کردن سرباز سفید پوستی که قطعا می‌بایست با این کشتی به خونه برمی‌گشت خودش رو بین آدم ها می‌کشید، کشتی درحال خالی شدن بود اما پیدا نشدن سرباز مورد علاقه جونگین قلب پسر جوون رو به گریه وا می‌داشت، مطمئن شده بود سرباز با آخرین کشتی به خونه برنگشته و این حقیقت مجبورش می‌کرد بدون توجه به اینکه ممکنه کسی بشناستش گوشه اسکله بنشینه و اشک بریزه، اشک بریزه برای قلب منتظری که امروز صبح با ذوق از خواب بیدار شده بود به این امید که بلاخره محبوبش رو میبینه غافل از اینکه محبوبش حتی به او فکر هم نمیکنه...
برای آخرین بار بین جمعیت و لنج هایی که لبه آب نفس نفس می‌زدند چشم چرخوند و قبل از اینکه ناامید به خونه برگرده چشمش به لنج نامه بر افتاد.
دودکش های روی سقف تنها رها شده بودند و این یعنی گونی نامه ها از اون بالا برداشته شده بود، چند قدم به سمت عقب  برداشت و اینبار برای پیدا کردن رئیس پستخانه چشم هاش رو به زحمت گشتن میون آدم ها وادار کرد، شش ماه انتظار چشم های خسته پسر سی و دو ساله رو تیز کرده بود، اونقدر تیز که بتونه از بین صدها آدمی که روی عرشه و اسکله لابه لای هم وول می‌خوردند کلاه سورمه ای رئیس پستخانه رو که انتهای اسکله درحال دور شدن بود ببینه.
سایه به سایه رئیس پستخانه در خیابان حاشیه بندرگاه قدم برمی‌داشت و با هر قدم دعا می‌کرد یکی از نامه های توی گونی روی دوش مرد کلاه به سر متعلق به خودش باشه، کیم جونگین مرد معتقدی نبود اما نبود محبوبش باعث شده بود به مردی تبدیل بشه که هر یکشنبه برای دعای سلامتی به کلیسا میره، درحالیکه شوقی توامان با ترس تا گلوش بالا می اومد و سینش رو می‌سوزند پشت سر رئیس پستخانه وارد اداره کوچیک پست شد . پستخانه از بندرگاه خلوت تر بود و این مردی که از شلوغی بیزار بود رو خوشحال می‌کرد. با چشم رئیس پستخانه رو که با، باز کردن گونی نامه ها، پاکت های کوچیک رو توی جعبه های مکعبی شکل می‌گذاشت دنبال کرد و دست های یخ زده از هیجانش رو درهم قفل کرد. از گوشه چشم پدر روحانی کلیسای جزیره که احتمالا برای گرفتن نامه هاش اومده بود رو دید و برای حرف نزدن با مرد فضول نیم درجه به سمت راست چرخید، فکر می‌کرد با چرخیدن از حرف زدن با آدم‌های فضول و حراف فرار کرده اما دیدن خانم میانسالی که هفته قبل برای بخیه روی بازوش به بیمارستان اومده بود بهش یادآوری کرد قرار نیست امروز به همون خوبی که از صبح انتظار داشته پیش بره.
در جواب احوال پرسی گرم پیرزن سرش رو با لبخند کم جونی آروم تکون داد و از نامه ها و روزنامه های توی دست زن چشم گرفت. رئیس پستخانه، نامه افراد حاضر در پستخانه رو توی دستشون می‌گذاشت و پسر مشتاقانه به جعبه های مکعبی که با حروف الفبا نام گذاری شده بودند نگاه می‌کرد، نامه ای که از پایگاه نظامی کرول فرستاده شده بود احتمالا در یکی از جعبه های مکعبی شکل بود و قاعدتا دیر یا زود رئیس پستخانه جلوی جونگین توقف می‌کرد، جونگین منتظر بود رئیس پستخانه جلوی او هم توقف کنه و با نامه ای که به دستش میده به اضطراب و دلتنگی شش ماهه پسر پایان بده اما رد شدن مرد کلاه به سر از جلوی جونگین و دادن نامه منقش به پدرروحانی آخرین امید پسر رو نا امید کرد. این صحنه، برای جونگین صحنه غریبی نبود اما اینبار صحنه دردناک تری بود، هرماه که لنج های نامه بر برمی‌گشتند برای گرفتن نامش به این اداره لعنتی میومد و هربار دست از پا دراز تر به خونه برمی‌گشت.
پدر روحانی به دست های خالی و چهره ناخوانا دکتر نگاه کوتاهی انداخت و سپس به رئیس پستخانه که جلوی دستگاه تلگراف نشسته  بود چشم دوخت و صدای آرومش رو کمی بالا برد: ممنون که همه نامه ها رو دادی رئیس
پدر روحانی موقع ادا کردن کلمه همه کمی مکث کرد اما رئیس پستخانه همچنان سرش رو پایین نگه داشته بود. پدر روحانی دوباره صداش رو بالا برد: برای دکتر چیزی نرسیده؟ با لحن ترحم آمیزی پرسید و قبل از اونکه رئیس پستخانه چیزی بگه صدای خجالت زده دکتر کیم جونگین بلند شد: من منتظر چیزی نبودم.
جمله ای که دروغ بودنش برای همه آشکار بود رو به زبون آورد و برای دور کردن چشم های کنجکاوی که روی صورت سرخ شده از خشم و خجالتش زوم شده بودند دست هاش رو آروم توی هوا تکون داد: کسی برای من نامه نمیفرسته
صداش توی گلوش شکست و با فهمیدن اینکه چی گفته بغض گلوش رو گرفت. حقیقت هم همین بود. هیچوقت کسی براش چیزی نمیفرستاد، هیچکس به جز اوه سهون که اون هم چهارماه بود که دیگه براش چیزی نمیفرستاد.
ساعت ده صبح بود اما جزیره ای که جونگین در اون متولد و بزرگ شده بود مثل غروب یک روز تعطیل سرد و غمزده به نظر می‌رسید، دکتر جوان به اندازه کافی توی شهر چرخیده بود و وقت اون بود که به بیمارستان برگرده. از جلوی کلیسا گذشت از توی خیابون دست هاش رو برای دعا جلوی سینش حلقه کرد، امیدوار بود سهون هرکجا که هست سالم باشه و زود به خونه برگرده، مثل تمام این چندماه سهون رو به مسیح سپرد و چند دقیقه روبه روی پایگاه ارتش ایستاد،به این فکر کرد که دوباره وارد ساختمان نظامی بشه و به مرد های خشن نظامی التماس کنه تا اجازه بدن با سهون تماس بگیره و یا حداقل خبری از منطقه جنگی بگیره اما دل غمگین دکتر جوان برای شنیدن جمله تکراری" این اطلاعات فقط به خانواده سربازها داده میشه" زیادی بی طاقت و نازک بود. دلش می‌خواست در جواب سرباز درجه داری که هربار این جمله تحقیر آمیز رو با لحن بی تفاوت فریاد می‌کشید فریاد بکشه من هم خانواده سهون هستم! من تنها خانواده سهون هستم مردک لعنتی... دلش می‌خواست به همه آدم های جزیره که تا به امروز رابطه خودش و سرباز اوه رو ازشون پنهان کرده بود بگه من و سربازی که همتون میشناسیدش باهم هستیم، اما ترس اینکه بعد از اعتراف به باهم بودنشون پدر روحانی چه میکنه نمیذاشت حتی پسر نزدیک خونه ای که هنوز بوی فرمانده و یاد و خاطره مرد رو در خودش نگه داشته بود نزدیک بشه. دکتر کیم هنوز غرق شدن چانیول و بکهیون رو که به دستور پدر روحانی با دست و پای بسته داخل دریا پرت شده بودند رو فراموش نکرده بود...
تمام سلول به سلول دلتنگ دکتر التماس می‌کردند تا مرد به خونه برگرده و توی تختی که شاهد عشق بازی های سهون و خودش بوده آروم بگیره اما پزشک درحالیکه لباس های سفید و نه چندان تمیزش رو پوشیده بود بین سربازهای زخمی که از منطقه برگشته بودند وول می‌خورد و برای مداوای زخم هایی که ناشیانه پانسمان شده بودند  این طرف و اون طرف میرفت. با خودش فکر کرده بود اگر خودش رو درگیر زندگی و شلوغی های روزمره کنه نبود سرباز رو فراموش خواهد کرد اما دلتنگی چنان در تار و پود تمام روح دکتر پیچیده بود که حتی نفس هاش هم بوی دلتنگی میداد. بالای سر سربازی که یکی از چشم هاش رو از دست داده بود ایستاد و برای دومین بار در طول اون روز آرزو کرد ای کاش سهون هم همراه این همه سرباز به خونه برگشته بود. سرباز چشم بسته ناله آرومی کرد و توجه دکتری که درحال دست وپا زدن توی برزخ دلتنگی بود رو جلب کرد،اروم سرش رو به سرباز نزدیک کرد تا توی شلوغی بیمارستان صدای پسر زخمی رو بشنوه: حالت خوبه؟ درد داری؟
با صدای نسبتا بلندی پرسید و با شنیدن کلمه آب از بین لب های ترک خورده پسر ظریف و سفید پوستی که یک چشمش زیر پانسمان بود شیشه آبی که زیر میز فلزی افتاده بود رو برداشت، سرباز کم سن و سال به نظر می‌رسید و حین آب خوردن تنها چشم سالمش رو بسته بود. پوست مهتابی سرباز مثل سهون سفید بود، با خودش فکر کرد اگر سهون تشنه بشه کسی اونجا هست که بهش آب بده؟ سهون عادت داشت شب ها از خواب بیدار بشه و آب بخوره و جونگین همیشه یه شیشه آب بالای سر دوست پسرش می‌گذاشت ولی نمی‌دونست شش ماه گذشته سهونش با تشنگی شبانه چیکار کرده...
دکتر به سربازی که سرش رو بالا گرفته بود نگاه کوتاهی انداخت و وسوسه پرسیدن چنتا سوال از بیمارش اخلاق کاریش رو به خشم وا داشت. میدونست سوال پرسیدن از بیماری که وضعیت خوبی نداره درست نیست اما قلب دلتنگ یک عاشق نمیتونست به اخلاق مداری یک دکتر فکر کنه. با احتیاط بطری آب رو از لب های بیمار جدا کرد و با دراز کشیدن پسر زخمی دست های سردش رو توی جیب های گشاد روپوش سفید پنهان کرد: توی کدوم پایگاه خدمت میکردی؟
پرنده امید روی سینه غمگین دکتر نشست، احساس می‌کرد بلاخره میتونه از گمشدش خبری بگیره...
آروم روی کمرش خم شد و امیدوار صدای لرزونش رو رها کرد: اوه سهون رو میشناسی؟ سرباز گروهان اسکلت سفیده...
سرباز پلک آرومی زد، توی چشم های سیاه رنگ دکتر چیزهایی میدید که آرزو می‌کرد ای کاش هرگز  سرباز مظلوم و آرومی که دکتر سراغش می‌گرفت رو ندیده بود، قبل از اونکه دهنش رو باز کنه و از سهون خبری بده پلک چشم چپش رو بست تا شکستن دکتر منتظر رو نبینه: میشناسم
_ آخرین بار کِی دیدیش؟ حالش خوب بود؟ نگفت چرا نامه نمیفرسته؟
صدای دکتر ذوق زده بود و سرباز همچنان چشم هاش رو بسته نگه داشته بود، دلش برای دکتر میسوخت، برای دکتر و سربازی که توی منطقه دیده بود، دلش برای همه مردم این کشور جنگ زده میسوخت: زخمی شده بود، توی عملیات ژئونگ همدیگه رو دیدیم، چهارماه قبل
پرنده امیدی که به سینه دکتر برگشته بود آتش گرفت، سوخت و دودش  چشم های دکتر رو طوری سوزوند که مجبورش کرد برای چند ثانیه پلک هاش رو به هم فشار بده، حرف های بیمار رو نمیشنید، به جز کلمه زخمی و چهار هیچ چیزی نمیشنید، شنیده بود بی خبری خوش خبریه ولی حتی دلش راضی نمیشد از سهون بی خبر بمونه، صدای بغض دارش به سختی از گلوش خارج شد: کجاش؟ کجاش آسیب دیده بود؟ خیلی... خیلی حالش بد بود؟
صدای شکسته دکتر چشم های بیمار رو باز کرد، دلش می‌خواست به دکتر ترسیده بگه حال اوه سهون بد بود اما نه به بدی تو، تمایلی به کش دادن این گفتگوی سراسر غم نداشت برای همین آروم چرخید تا پشتش رو به دکتر بکنه: بازوش، وقتی دیدمش داخل اورژانس بود فکر نمی‌کنم حالش بد بوده باشه
خداروشکر می‌کرد که پشتش به دکتره و مرد چهره دروغگوش رو نمیبینه. اورژانس؟ از دروغی که گفته بود گریش گرفت. توی میدون جنگ خبری از اورژانس نبود، فقط جیپ های جنگی برای جمع کردن جنازه سربازها به خط دفاعی نزدیک می‌شدند و گاهی زخمی ها رو هم لا به لای جسد ها برمیگردوندند. سهون رو هم با سینه خونین لا به لای جسد ها دیده بود اما چشم های اشکی پسر و ناله های سوزناکش بهش اطمینان میداد که زندست، یا حداقل تا اون وقت زنده بود و اگر سربازها قاطی جسد ها توی گورهای دسته جمعی خاکش نکرده بودند احتمالا هنوز هم زنده بود...
دست های جونگین به لرزش افتاده بود، سهون تیر خورده بود... سهون عزیز و غریبش تیر خورده بود و این حقیقت حتی روح دکتر رو به گریه وا می‌داشت، جونگین اینجا سربازهای زخمی رو درمان می‌کرد درحالیکه دوست پسر خودش زخمی شده بود و نمی‌دونست کسی بوده تا به زخم سهونش برسه و یا نه... معشوقه دکتر کیم پوست سفید و نرمی داشت، تصور گلوله ای که بافت نرم پوست سهون رو شکافته بود و خونی که از جون سهون بیرون کشیده بود دکتر رو مجبور به نشستن کرد، احساس سرگیجه داشت اما دلش نمیخواست جلوی بیمارهاش غش کنه، درمان دکتری که همه بیمارهارو درمان می‌کرد زخمی شده بود...
سرباز یک چشم گفته بود بازوی سهون تیر خورده. همون بازویی که سهون دور کمر جونگین می انداخت تا برای بوسیدن جلو بکشتش... همون بازویی که سهون زیر سر دکتر می‌گذاشت تا آروم بخوابه...از جاش بلند شد. اگر بیشتر به همچین چیزهایی فکر می‌کرد همینجا به گریه می افتاد و انگشت نما میشد، اوه سهون از اینکه توجه مردم رو جلب کنند اصلا خوشش نمی اومد و دکتر هم نمیخواست کارهایی رو بکنه که دوست پسرش دوست نداره.
سرباز به پشت خوابیده بود و این یعنی تمایلی به حرف زدن نداشت اما دکتر نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، قلب  تشنه دکتر بلاخره با یک قطره از خبر سهون خیس شده بود و تشنه تر. تخت رو آروم دور زد و روی پاهاش جلوی سرباز خوابیده نشست: بعد از اون دیگه ندیدیش؟ حالش خوب شده بود؟ میتونست دستشو تکون بده؟ چرا وقتی زخمی شده برش نگردوندن عقب؟
سوال آخر با تردید پرسید و به چشم همچنان بسته بیمار نگاه کرد، لوهان هیچ قصدی برای جواب دادن به دکتر نداشت اما میدونست سرگردونی چه حس بدیه... نمیخواست دکتر سرگردون رو سرگردون تر کنه: آخرین بار چهارماه قبل دیدمش، بعد از اون از گردان رفتم و دیگه ندیدمش
محکم حرفش رو زد و قبل از اونکه دکتر چیز دیگه ای بپرسه پتو سبز رو تا روی صورتش بالا کشید و با این حرکت به طور رسمی اعلام کرد که تمایلی به حرف زدن نداره  اما قلب دکتر این چیزها حالیش نمیشد، سرباز میگفت چهارماه پیش سهون رو زخمی دیده و چهارماه بود که از سهون هیچ نامه و خبری نرسیده بود. از جا بلند شد، اینبار ترسیده...
ذهن خیانتکارش تیکه های پازل رو کنار هم میچید و سناریوهایی تحویل جونگین میداد که از مرگ هم دردناک تر بود. ترس عقل دکتر رو کنار زد و دست هاش رو وادار کرد تا پتو بیمار رو کنار بزنه و فریاد بکشه: چطور یهو منتقل شدی؟ چرا دروغ میگی لعنتی؟ چشماتو باز کن و بگو بعد از اون بار دوباره دیدیش یا نه... چشماتو باز کن
بیمارها و همراهانشون با تعجب به دکتر آروم و مهربونی که به یکی از سربازها حمله کرده بود نگاه می‌کردند و پرستارها دور پزشک بخش جمع شده بودند، جونگین نفس نفس میزد و با هر نفس با اشک هایی که برای ریختن از چشم هاش التماس می‌کردند مبارزه می‌کرد.
صدای بلند دکتر، خودداری سرباز زخمی رو در لحظه شکوند و باعث شد پسر حرفهایی بزنه که هر کلمش قلب جونگین رو آتیش میزد: چطور انتظار داری یه آدم مرده رو دوباره ببینم؟ ندیدمش... نه ندیدمش...
بهت زده زمزمه کرد و سرباز رو به گریه انداخت: نه... نمرده... نمیدونم ... قفسه سینش تیر خورده بود و حالش بد بود اما هنوز زنده بود... نمیدونم
درگیری لفظی با دکتر کیم، تصویر جسد سربازهایی که زیر تانک های دشمن له و لورده میشدن رو دوباره جلوی چشم های لوهان پررنگ کرد و باعث شد پسر شروع به جیغ زدن کنه. تصویر دست و پاهای قطع شده... خون هایی که زمین یخ زده خط دغاعی رو خیس می‌کردند و جوون هایی که قرار نبود هرگز چشم هاشون رو باز کنند... لوهان جیغ می‌کشید و گریه میکرد اما دکتر کیم خیلی وقت بود که از بیمارستان خارج شده بود و بدون توجه به روپوش سفیدی که فراموش کرده بود در بیاره، توی کوچه هایی که زیر سایه حکومت نظامی غمزده و تاریک به نظر می‌رسیدند به سمت پایگاه نظامی جزیره میدوید. اگر همین امشب نمیتونست نظامی های لعنتی رو راضی کنه که بذارن با سهون ارتباط بگیره قلبش از سینش بیرون می‌پرید و بدون دوباره دیدن سهون زندگیش تموم میشد.نیم ساعت بود که پشت در اتاق سرهنگ التماس می‌کرد تا حداقل اگر اجازه تماس نمیدن خودشون یه خبری از سهون بهش بدن اما مردهای پوتین پوش به مرد عجیبی که شبیه دکترها لباس پوشیده بود اهمیتی نمی‌دادند. استرس و دلتنگی با دکتر کاری کرده بود که حاضر بود برای گرفتن یه خبر از سهون حتی روی زانوهاش هم فرود بیاد اما حیف که نظامی ها قرار نبود به خاطر زانو زدن بهش جواب بدن. پشت سر سرهنگی که با پرونده های توی بغلش میون سالن خاکستری راه می‌رفت قدم پشت قدم برمی‌داشت و به التماس هاش ادامه می‌داد: لطفا بذارین حداقل به تلفن چی گردان زنگ بزنم... اونا میگن زخمی شده بوده و من باید ببینم حالش خوبه یا نه
مردی که گوش هاش از شنیدن حرف آدم هایی مشابه آدم پشت سرش پر بود با کوبیدن پوتین هاش روی زمین متوقف شد و از روی شونه به دکتر نگاه خسته ای انداخت: هیچ کجای دنیا برای اینکه بفهمن یه سرباز مرده یا زندست به تلفن چی گردان زنگ نمیزنن آقای دکتر، بزن به چاک و انقد مزاحم ما نشو
یه سرباز!؟ اون مرد نظامی چرا طوری کلمه سرباز رو تلفظ می‌کرد انگار که داره راجب یک تیکه زباله حرف میزنه؟
اون سرباز همه زندگی جونگین بود... همه دلیلش برای نفس کشیدن و زندگی کردن که اگر یه خار توی دستش میرفت قلب جونگین پاره پاره میشد
به مردی که چند قدم دور شده بود نگاه کرد و با دویدن به طرف مرد بازوش رو چنگ زد: پس مردم چطور باید از عزیزانشون خبر بگیرن که نمیذارین زنگ بزنم؟ چطور بفهمم حال رفیقم چطوره؟
سرهنگ به صورت ملتمس پسری که برای خبر گرفتن از یه سرباز بیش از حد جلز و ولز می‌کرد نگاه سردی انداخت: رفیقت فقط یه سربازه که مرده و زندش برای ارتش فرقی نداره و دوحالت هم بیشتر نداره یا مرده یا زندست... توهم به جای اینکه یه لباس سفید بپوشی و بیفتی دنبال اینکه بفهمی یه مرد که معلوم نیست چه نسبتی باهاش داری زندس یا نه بهتره لباس رزم بپوشی و بری میدون جنگ...
وقتی سرهنگ این حرف ها رو با بی رحمی میزد انتظار نداشت مشت محکم پسر سفید پوش گوشه لبش فرود بیاد اما جونگین کاملا منتظر بود بعد از کتک زدن رئیس حرومزاده ها، بقیشون دست هاش رو بگیرن و مثل سگ توی خیابون پرتش کنند. دکتر با کمر روی آسفالت های خاکی و کثیف پرت شده بود و قطرات ریز باران زمستونی روی صورتش می‌ریختند. بدنش کوفته شده بود و قلبش از نگرانی و دلتنگی پاره پاره، اما بارون آروم روی صورتش می‌ریخت و همین باعث می‌شد قلب سوخته پسر آروم بشه. آروم بشه چون بلاخره میتونست به اشکهایی که از صبح توی چشم هاش نگه داشته بود اجازه خارج شدن بده، این اشک ها از همون صبح که سهون رو میون سربازهای توی کشتی پیدا نکرده بود توی گلوش در انتظار فرار کردن از حصار چشم هاش گریه کرده بودند و حالا می‌تونستند از گوشه چشم های خیسش پایین بریزند.
چرا سهون برنمیگشت ؟ چرا هیچ خبری نبود ازش؟ این همه سرباز برگشته بودند چرا سهون یکی از اونهایی نبود که برگشته بودند؟
دکتر دراز کشیده وسط خیابون خاموش گریه میکرد و با چشم های خیس به ماه نگاه میکرد، به ماه نگاه می‌کرد به این امید که شاید سرباز گم شدش هم ماه رو ببینه... سرباز گم شده ای که حتی نمی‌دونست زندست و یا نه... جونگین همیشه سهون رو به خاطر پوست بیش از حد سفیدش ماه من صدا میزد ماهی که این روزها از دلتنگیش درحال جون دادن بود و نمی‌دونست کجاست
+کجایی ماه من؟  کجایی که هرچی میگردم پیدات نمیکنم؟ گفتی... گفتی قرار نیست این دوری آسون  باشه اما... اما نگفتی قرار اینقدر هم سخت باشه... کجایی ماه بی وفای من؟
به خونه برگشته بود و بعد از ساعت ها اشک ریختن و دست و پا زدن میون برزخ بی خبری بلاخره برای خواب آماده میشد، قاب عکسی که از دست های درهم گره خورده خودش و سهون روی میز کنار تخت گذاشته بود رو چندین بار بوسیده بود و آخرین بار، آروم دست همیشه سردش رو روی دست سهون توی عکس گذاشت، دستش رو روی دست سهون گذاشت چون این تنها راه وصالشون بود... چشم هاش رو بسته بود و با لمس قاب عکس گرمای دست های سهون رو به یاد می آورد
چشم هاش به اندازه کافی به خاطر گریه دردآلود و پف کرده شده بود و دیگه طاقت گریه نداشت، قبل از برگشتن به خونه دوباره به بیمارستان رفته بود و از سربازی که با کلمات بی رحمش قلب دکتر رو به قتل رسونده بود معذرت خواست، سرباز گفته بود سینه سهون تیر خورده اما خیلی وخیم نبوده و جونگین امیدوار بود حق با سرباز باشه. دستش رو روی سینش گذاشت و از مسیح خواست تیری که به سینه سهون خورده به قلبش آسیب نزده باشه...
چراغ رو خاموش کرد و خواست پتو رو روی بدنش مرتب کنه که در خونه با دو تقه کوتاه به صدا در اومد. دکتر وحشت زده روی تخت نشست و میون تاریکی اتاق به خیابون یخ زده پشت پنجره نگاه کرد، هیچکس رو نداشت که بهش سر بزنه و این در زدن ناگهانی می‌ترسوندش، دولت حکومت نظامی اعلام کرده بود و هیچکس حق نداشت بعد از نیمه شب از خونش خارج بشه و دکتر از اینکه به خاطر باز کردن در بعد از ساعت حکومت نظامی دستگیر بشه می‌ترسید، نمیتونست تا وقتیکه هنوز از سهون خبری پیدا نکرده دستگیر بشه. خواست پاهاش رو زیر پتو پنهان کنه و بخوابه که صدای آرومی تو قلبش زمزمه شد: اگر سهون برگشته باشه چی؟
ممکن بود سهون اومده باشه؟ قلبش از سینش بیرون پریده بود و پشت لب هاش می‌کوبید، انگار که بخواد زودتر از جونگین تا دم در پرواز کنه و لب های سهون رو ببوسه.
از جا بلند شد، پتو رو کنار زد و بدون پوشیدن کفش یا کت روی لباس خواب نازکش از خونه بیرون دوید... 

ادامه دارد...

No one writes to the doctorWhere stories live. Discover now