Part 2

165 41 44
                                    

اگر میخواست راستش رو بگه باید میگفت انتظار نداشت با، باز کردن در با سهون رو به رو بشه اما حداقل انتظار نداشت با کاپیتان جو هم روبه رو بشه. دیدن کاپیتان جو باعث شد قلب مضطرب پسر توی سینش غش کنه، دلتنگی کاری با آدم ها می‌کرد که از هر نشونه ای بترسن و مضطرب بشن...
کاپیتان جو مرد میانسال ریش بلندی که در اون سرما یک پلیور مشکی پوشیده بود با دیدن پسری که پابرهنه از خونه بیرون اومده بود نفس گرمش رو آروم بیرون فرستاد و دست های سرد پسر رو آروم فشرد تا شاید بتونه دکتر رو آروم کنه، جونگین دست های یخ زدش رو از دست های کاپیتان بیرون کشید و آب دهنش رو ترسیده فرو برد: چخبر شده؟ چرا اومدین اینجا؟
دکتر و کاپیتان پیش از این فقط یک بار باهم حرف زده بودند، اولین باری که سهون به منطقه جنگی اعزام شده بود و جونگین برای بدرقه کبوتر سفیدش روی عرشه کشتی پا گذاشت کاپیتان جو هم اونجا بود و در جواب جونگین که ازش خواسته بود برای سهون جای مناسبی پیدا کنه لبخندی زده بود و سرباز آروم رو به داخل اتاقک کاپیتان دعوت کرد. این چندمین ملاقاتشون بود که حتی این هم به خاطر سهون بود.. کاپیتان اینجا بود چون سهون ازش خواسته بود به اینجا بیاد و دکتر رو ببینه
مرد میانسال از کیف بلندی که روی دوشش بود کاغذ کوچیکی بیرون کشید و به طرف جونگین گرفت: سه ماه قبل که توی منطقه بودم سرباز اوه رو دیدم... ازم خواست اگر دیدمت این کاغذ رو بدم بهت ولی نتونستم بیام دیدنت
با تموم شدن حرف کاپیتان چشم های سرخ پسر روی کاغذی که به طرفش دراز شده بود ثابت موند، سهون... سهون نامه فرستاده بود... اون بچه نامرد وقتی جونگین رو به مرگ رسونده بود در پایان روز بلاخره یه نشونه از خودش فرستاده بود تا جسد جونگین جون بگیره دوباره، نمی‌دونست چطور نامه رو از کاپیتان گرفته و اصلا از مرد خداحافظی کرده و یا نه، کاپیتان گفته بود این نامه رو سه ماه قبل از سهون گرفته و این یعنی دوست پسرش زنده بود و همین خبر برای اینکه دوباره پسر به گریه بیفته کافی بود. سرش رو روی تخت گذاشت و صورتش رو روی ملحفه ای که هنوز خاطره عضلات برجسته سهون رو که اینجا دراز می‌کشید به یاد داشت محکم فشار داد تا اینطوری اشک هایی که امروز از ترس توی چشم هاش لونه کرده بودند متوقف بشن: تو زنده ای سهونا... تو زنده ای سرباز غریب من
نفس عمیقی کشید تا اشک هاش متوقف بشن و بتونه راحت تر با سهونش حرف بزنه اما انگار اشک هاش برای لمس ملحفه مسابقه گذاشته بودند: اینکه زخمی شدی خیلی منو ترسوند... اینکه نامه هات به دست من نرسیده بود خیلی ازت دلخورم کرده بود اما حالا، همینکه میدونم زنده ای و هنوز نفس میکشی آرومم... حتی اگر نیای هم میتونم تا ابد صبر کنم فقط اگر تو زنده باشی...
دو زانو روی تخت یک نفرش که حالا بدون سهون حتی بزرگتر از قبل به نظر می‌رسید نشسته بود و به کاغذ کوچیک و ساده ای که دست خط ظریف و کوچیک سهون رو برای جونگین به ارمغان آورده بود نگاه می‌کرد، کاغذ کاهی رنگ چندین بار تا خورده بود و به دکتر این نوید رو میداد که شاید عطر دست های سهون  لابه لای رد های تا مونده باشه و کاغذ نشونی از سهون با خودش آورده باشه. آروم کاغذ رو به دماغش چسبوند و با نفس های بلند تلاش کرد عطر گم شده سهون رو تنفس کنه، چند نفس عمیق کشید اما کاغذ سرد به جز بوی جنگ هیچ بوی دیگه ای نمی‌داد، با این حال قلب دلتنگ دکتر میتونست عطر سهون رو دوباره توی ذهنش بیاره و باعث بشه جونگین لبخند بزنه، دکتر کاغذ رو تا روی لب هاش پایین کشید و اینبار آروم روی کاغذ رو بوسید، دلش می‌خواست سهون اینجا بود تا میتونست دست های زبر دوست پسرش رو ببوسه اما حالا ناچار کلماتی که میدونست با انگشت های سهون نوشته شدن رو می‌بوسید و به همین راضی بود، آروم کاغذ رو باز کرد و کلماتی که با جوهر مشکی نوشته شده بودند خیره شد
"باید بدانی که وسط بوی گوگرد و باروت، در این روزها که همه‌ی راه‌ها بسته است و نمی‌توانم صدایت را بشنوم یا چیزی برایت بفرستم، در این جنگ که نفس‌های آخرش را می‌کشد، هر لحظه به یاد تو هستم.
پرنده سفید من، تا روزی که دوباره بتوانم لب های عاشقت را زیر سایه بون لب اسکله ببوسم در خواب و رویا بر چشم هایت بوسه می‌گذارم
دلتنگ تو، سرباز اوه سهون"
دکتر پلک هاش رو آروم بهم زد و متوجه شد چشم های سرخش دوباره به اشک افتادند، به گریه افتاده بود و نمی‌دونست اشک هاش به خاطر شوق هستند و یا دلتنگی... نامه سهون کوتاه بود اما کلمات گرم و عاشقش قلب مرده جونگین رو به زندگی برگردونده بود. سهون چیزی از احوال خودش ننوشته بود و این جونگین رو ناراحت می‌کرد اما نمیتونست جلوی ذوق دلش رو برای خوندن جمله پایانی سهون بگیره. دوست پسرش نوشته بود منتظره تا جونگین رو لبه اسکله ببوسه و این به جونگین امید میداد که شاید سهون از پنهان کردن رابطشون دست برداشته باشه. برای حالا حتی این هم مهم نبود... فقط دلش می‌خواست سهون برگرده و اون وقت حتی میتونست تا ابد به خواست سهون عمل کنه و رابطشون رو مخفی نگه دارن
نمی‌دونست چند بار کلمات سهون رو خونده و روی تک تک حروف توی کاغذ بوسه گذاشته که احساس کرد خورشید درحال طلوعه
نامه سهون رو برای بار هزارم در طول اون شب بوسید و با دراز کشیدن توی تخت کاغذ کوچیک رو روی سینش گذاشت، امشب بیشتر از تمام شب های دلتنگی دلتنگ اوه سهون بود. چشم هاش رو آروم بست و با سهون خندانی که پشت پلک هاش شکل گرفته بود شروع به حرف زدن کرد: اگر من کسی ام که هرلحظه به یادشی چرا تنهام گذاشتی؟ چرا تنهام گذاشتی دلبرکم؟ کاش نرفته بودی... کاش نرفته بودی و یا حداقل کاش برمیگشتی..
            
                          _____________

No one writes to the doctorWhere stories live. Discover now