P.01

64 16 22
                                    

گوشی رو با دست‌ دیگه‌اش گرفت و سعی کرد حداقل سازش رو از خیس شدن حفظ کنه.
به هرحال خودش دیگه فرقی با موش ابکشیده نداشت..
بارون های رگباری کره و سرمای شدید حتی پسر رو که از زیاد لباس پوشیدن شبیه به آدم برفی شده بود رو هم آزار می‌داد.
پاش رو زمین کوبید و باعث شد آب‌های جمع شده بهش بپاشن.
عصبی از خیسی سر تا پاش و سرمایی که لب‌هاش رو به سمت کبودی می‌برد به غر زدن ادامه داد:
"یا آپا تو واقعا بدقولی...چقدر دیگه قراره زیر بارون بمونم؟"
صدای گرم و شیطون پدرش تو گوشش پیچید:
"و کی گفته قراره یه موش ابکشیده‌ی زشتو رو سوار ماشین قشنگم کنم؟"
مرد خندید و ادامه داد:
"دارم میبینمت جونگو چند دقیقه دیگه بهت میرسم"

پسر داغ شدن گوش هاشو حس می‌کرد و همچنین داغ شدن گلوش رو که خبر از سرماخوردگی می‌داد، پس از ته‌مونده‌های صداش استفاده کرد:
"یا اپااا پدال گاز اون پایین تزئینی نیست یکم گاز بده. مگه اینکه بخوایی بچه‌ات بخاطر ذات‌الریه از دست بره اجوشی."

ماشین سفید رنگ رو که در فاصله‌ی صد‌ متری دید به خیابون نزدیک تر شد و مشتاقانه به ماشینی که از بخار شیشه‌هاش هم معلوم بود چقدر گرم هست خیره شد.

آقای جئون برای پسر اخم‌الودش دستی تکون داد که شک داشت میتونه ببینه یا نه.
صدای بلند رعد و برق و انحراف پیدا کردن کامیون قرمز از جاده‌ی اصلی و تصادفش با ماشین سفید رنگ آخرین خاطره‌ی جونگکوک از پدرش بود...
.
.
.
"اپااااا"
پسر با جیغ از خواب پرید، ضربان قلبش به طرز آزار دهنده‌ای بالا رفته بود و حس می‌کرد از شدت سنگینی زبونش حتی قادر به قورت دادن بزاق و تر کردن گلوی خشکش نبود.

آروم سر جاش دراز کشید و سعی کرد با نفس های عمیق ضربان قلبش رو به حالت عادی برگردونه.
می‌خواست به زیر پتو پناه ببره که در اتاقش با شتاب باز شد.
"صبح بخیر شاهزاده!"

جونگکوک نگاه بی‌حسی به پسر خنده‌رو انداخت..
جین با دیدن صورت رنگ پریده و چشم های بی‌حال پسر که برای بسته شدن التماس می‌کردن هُل کرده از اتاق بیرون رفت.
با چشم دنبال پدرش گشت و اون رو توی آشپزخونه پیدا کرد
"بابا..جونگکوک..."

مرد بدون اینکه نیاز به شنیدن ادامه‌ی حرف پسرش داشته باشه به سمت کوچیکترین کابینت آشپزخونه حجوم برد و قوطی مشکی رنگ قرص رو چنگ زد.
خودش هم نفهمید چند متر فاصله‌ی آشپزخونه تا اتاق جونگکوک رو چطور طی کرده..
فقط وقتی به خودش اومد که تونسته بود قبل از اینکه پسر دچار حمله عصبی بشه خودشو بهش برسونه و قرص رو بزور وارد دهنش کنه.

سیلی های آرومی به دو طرف صورت پسر زد
"کوک؟ کوک من رو نگاه کن"
و بلاخره تونست چشم‌های سردرگم کوک رو یک جا متمرکز کنه
"خوبه حالا نفس بکش...اها خوبه ادامه بده...همراه من نفس بکش"
به تدریج دم‌های عمیق‌تری میگرفتن و بعد از پنج دقیقه ضربان قلب پسر به حالت نرمال برگشت و نفس هاش سبک شد.

White Violin |Vkook-yoonminWhere stories live. Discover now