"مامان کِی برمیگرده؟"
این سوال رو مکیلا ی پنج ساله از مادربزرگش پرسید.
مادربزرگ به او نگاهی انداخت.
- اون بر نمیگرده...
این بهترین جوابی بود که مرسدس کابلو، به نوهاش میتونست بده.
مادر کمیلا خودشو از کشتی حمل بار، پرت کرده بود و به اعماق اقیانوس خروشان پناه آورده بود.
او بخاطر کار زیاد و شغل سنگینش همیشه مضطرب و ناراحت بود.
اون ساعت ها بی وقفه کار میکرد ولی هیچ وقتی برای تنها بچهش نمیذاشت.
کمیلا سوال دیگهای از مادربزرگش پرسید:
"چرا بر نمیگرده؟"
کمیلا هم مثل بقیه بچه ها، ذهن کنجکاو خستگی ناپذیری داشت و مدام دنبال جواب سوالاش بود.
"وقتی بزرگتر شدی بهت میگم..."
مرسدس، دست کمیلا کوچولو رو تو دستش گرفت و باهم از پستخونه بیرون رفتن.
بارون شدیدی میومد. کمیلا و مرسدس تا زمانی که به خونه رسیدن، میلرزیدن.
.
از اون روز به بعد مرسدس راجع به مرگ مادر مکیلا سکوت کرد تا اینکه، زمان مناسبی برای گفتن حقیقت پیدا کرد: چند روز پس از جشن تولد هجده سالگی کمیلا. او دیگه بزرگ شده بود و به سن قانونی رسیده بود برای همین مرسدس تصمیم گرفت حقیقت رو به او بگه.
.
.
.
" اسم من پَتی مالته! و از این به بعد مشاور شما خواهم بود"
زن عینکی و لاغری که پشت میز نشسته بود این رو گفت.
اون یک پاش رو روی پای دیگهش گذاشته بود و مداد و کاغذ دستش گرفته بود تا اطلاعات مهم رو یادداشت کنه.
" هر موقع آماده شدی، شروع کن. "
قبل از این که احساساتمو به مشاورم بگم، نفس عمیقی کشیدم.
" مادربزرگم... مادربزرگم به من گفت که... مامانم وقتی دختر کوچولویی بودم، خودکشی کرده. زمان زیادی از روی دادن این اتفاق نمیگذره... ولی به هر حال، کوچیک تر بودم... من فکر میکردم اون الان تو یه مأموریت اداری یا یه همچین چیزیه... من فکر میکردم اون بالاخره برمیگرده، چه زود، چه دیر... اما الان حقیقتو میدونم... واقعا نمیدونم چی باید بگم..."
اشکام، حرفمو قطع کردن.
پتی از سرجاش بلند شد، دور صندلی چرخید و جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز برداشت و گرفت جلوم.
" تو فکر میکنی این که الان مامانت زنده نیست تقصیر توئه؟"
" نمیدونم..."