Part 1

742 63 11
                                    

Jungkook pov:

فکر کنم امشب بهترین شب زندگیم بود.
یا بهتر بگم بهترین شب تولدی بود که داشتم! با آپا و اوما رفتیم شهر بازی و بعد از امتحان کردن همه‌ی وسایلا، کلی لباس و خوراکی خریدیم.
هی کوک! اینجا رو ببین..
درحالی که خنده خرگوشیم صورتمو پر کرده بود دست از زل زدن به دریاچه مصنوعی پشت سرمون برداشتم و برگشتم سمت مامان؛ دوربین چاپ فوری صورتیش رو به دلقک بامزه ای داده بود تا ازمون عکس بگیره.                  با آپا اومدن دوطرفم و دستای گرمشون رو دور کمرم حلقه کردن؛ متقابلا با بالا کشیدن بدنم دستامو دور گردنشون حلقه کردم و گونه هاشون رو به لپای تپلم چسبوندم.
آماده؛ 1... 2... 3.. چیک*
خیلی زود عکس سه نفرمون چاپ شد، حالا فقط باید منتظر می‌موندیم تا ظاهر بشه..
تو این فاصله بابا خریدا و خوراکیا رو برداشت و مامان از کیفش اسکانس ۵ دلاری در آورد و به عنوان انعام به مرد دلقکی قد بلند داد. منم با ذوق به عکسی که تقریبا ظاهر شده بود نگاه میکردم و همراه مامان و بابا سوار بنز مشکی رنگمون می شدم.
به محض جا گرفتن داخل ماشین گونه مامان بابا رو بوسیدم.
اوما، آپا! ممنونم امروز خیلی خوش گذشت
مامان با لبخند شیرینی که مخصوص صورت فرشته گونه خودش بود برگشت سمتم و نرم گونمو بوسید.
جونگکوکا.. تو بزرگترین دارایی خانوادتی؛ تو این ۱۷ سال، توی مسیر درست زندگیت بودی قول بده در آینده هم به خوبی بزرگ شی و داخل دره ای از بدی ها سقوط نکنی.
دستمو بین دستای نرم و ظریفش فشرد و باهمون لبخند همیشگیش نگاهمو غرق چشمای زیباش کرد.
اوما.. قول میدم باقی عمرم رو به خوبی زندگی کنم.
در واقع این یه رسم تو خانواده ما بود؛ هر سال وقتی تولد هر کدوممون میشد، به بقیه قول میداد که زندگیش رو در راه درست ادامه بده.
پدرم طوری با افتخار خیره به چشمای گرد مشکیم شده بود که انگار  تو عمق نگاهم خاطرات هفده سالگی خودش رو میبینه.
چند مین بعد ماشین به حرکت در اومد و در حالی که خوراکی هامون رو می خوردیم، جوک های بامزه تعریف میکردیم و سر به سر هم می ذاشتیم.
همین بین مادرم از پنجره به بیرون اشاره کرد.
کوکی! ستاره دنبال دار... زود باش آرزو کن.
با ذوق دستام رو تو هم قلاب کردم و چشمام رو بستم و همون آرزوی همیشگیم رو تو دلم تکرار کردم.
من همه چیز دارم، فقط میخوام خانوادمون همیشه شاد باشن.
از اونجایی که عمارت خیلی از شهر فاصله داشت، خمیازه عمیقی کشیدم و کمی بعد پلکای خستم روی هم افتاد و به دنیای خواب و رویاهام سفر کردم.
***
با حس کرختی بدنم و سر درد عجیبی که انگار قرار بود مغزمو منفجر کنه لای پلکای سنگینمو باز کردم؛ چشمام به شدت تار میدید و بدنم به حدی خشک شده بود که حس میکردم استخون‌هام با کوچک ترین حرکتی پودر میشن.
با چند بار پلک زدن موفق شدم دید واضح تری به اطرافم داشته باشم.
دونه های سفید برف روی صورتم میریخت و پوست یخ زدمو نوازش میکرد؛ انگار که مغزم هم همراه بدنم یخ زده بود‍.
با هر نفسی که می‌کشیدم، بخار از دهنم خارج میشد و بیشتر داخل پوچی و تاریکی مغزم فرو میرفتم.
با صدای جیغ خفه زنونه ای؛ انگار عصب های مغزم فعال شده باشن به سختی رو زمین نیم‌خیز شدم و نگاه گیجمو به اطراف دادم.
ماشینمون دقیقا کنارم، وسط جاده پارک شده بود و من روی زمین سرد دراز کشیده بودم.
هیچ ایده‌ای برای اینکه چرا توی جاده‌ی همیشه شلوغ و جنگلی دائه جونگ حتی پرنده هم پر نمیزنه؛ یا اینکه چرا ماشینمون بدون حرکت تو این سرما وسط جاده متوقف شده؛ یا اصلا اینکه چرا من روی زمین خوابیدم و توی ماشین نیستم نداشتم.
از روی زمین بلند شدم و به سمت ماشین رفتم؛ حالا صداها واضح تر شده بود.
صدای جیغ زنونه متعلق به مادرم بود!...
نگاه ترسیده و گیجم رو به پدر مادرم دادم؛ دست و پاهاشون انگار بسته شده بود و کمربنداشون رو محکم دور صندلیشون پیچیده بودن؛ پارچه های قرمزی داخل دهنشون بود و با چشکای اشکی به من نگاه میکردن.
بدنم یخ کرده بود و دستام به شدت میلرزید. نمی‌دونستم چخبره، ولی مطمئن بودم اتفاق خوبی در حال رخ دادن نیست.
بدون فکر کردن درمورد اینکه چه اتفاقی داره میوفته دویدم سمت ماشین، انگار که کل زندگیم به این لحظه وصل بوده باشه...
قبل اینکه نوک انگشت یخ زدم برسه به در دست های تنومندی دور بدنم حلقه شد و منو کشید عقب؛ دست و پا میزدم تا آزاد بشم و به پدر و مادرم که اونا هم با دست و پا زدن های من تقلا میکردن، با ترس نگاه میکردم.
یه دستش محکم فکم رو نگه داشته بود جوری که حتی یک سانت هم نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم؛ و دست دیگش دور بدنم پیچیده شده بود.
به قدری شوکه و ترسیده بودم که هر چقدر تلاش میکردم داد بزنم صدایی از دهنم خارج نمیشد.
همینطور از ماشین دور میشدم؛ و بعد ناگهان محکم سرجام قفلم کرد. با ایستادنش سکوت کر کننده‌ای فضا رو پر کرد؛ نه تنها من و دست‌هایی که دورم پیچیده شده، بلکه تمام جنبنده‌هایی که در شعاع ۱۰۰ متری اون منطقه بودن هم حرکت نمیکردن.
انگار همگی منتظر یه اتفاق خاص بودن.
نفسم تو سینم حبس شده بود و نگاه لرزون و اشکیم بین پدر و مادرم که اونا هم بی حرکت شده بودن در گردش بود.
دستی که دور کمرم بود به آرومی باز شد و عقب رفت‌ ولی دستی کع فکم رو ثابت نگه داشته بود اونقدر محکم و قوی بود که کل اندامم رو ثابت نگه داره؛ و دستکش های چرم رنگی که پوشیده بود به چنگ هایی که با ناخون هام روی دستش می‌کشیدم دهن کجی میکرد‌.
ناگهان دستی که قبلا دور کمرم حلقه شده بود از کنار صورتم جلو اومد و دوربین صورتی مادرم رو به روم قرار داد.
با وحشت به دوربین نگاه میکردم، قلبم جوری به سینم میکوبید که انگار هر لحظه ممکنه دنده هام رو بشکنه و از بدنم بزنه بیرون.
همراه با دوربین داغی نفسی زیر گوشم پیچید و صدای خشدار و تو دماغی تو گوشم پچ زد.
آماده 1.. 2... 3..... چیک!
و کمتر از یک ثانیه بعد صدای انفجار مهیبی تو گوشم پیچید...
ماشین به همراه پدر و مادرم دقیقا جلوی چشمام منفجر شده بود.
شراره های آتش دور تا دور ماشین رو گرفته بودن و قسمت هایی از ماشین به اطراف پرت شده بود.
صدای جیغم با خنده های جنون آمیزی ترکیب شده بودن؛ با رها شدنم توسط دست‌ها به سمت ماشینی که فقط پاره آهن های در حال ذوب ازش مونده بود دویدم.
- نهههههه اوماااا... آپااااااا
کنار ماشین نشسته بودم و با جیغ های بلندی مادر و پدرم رو صدا میکردم.
بوی گوشت سوخته شده و خون ریه هام رو پر کرده بود و گوشام از شدت بلندی صدای انفجار هنوز سوت میکشید.
بین زجه های بی جونم برگشتم به عقب نگاه کردم؛ چیزی جز یه دوربین صورتی و یه عکس کنارش چیزی اونجا نبود.
***
نمیدونم کی آتیش خاموش شد و کی آمبولانس و نیرو های امداد و پلیس رسیدن، تنها چیزی میدونم، صحنه منفجر شدن ماشین و قهقه های جنون وار اون آدمه.
نگاه بی روحمو به جنازه های ذوب شده والدینم دادم.
گوشتاشون آب شده بود و موهاشون کامل سوخته بود؛ دندونا و استخوناشون از گوشتشون بیرون زده بود و گوشت های پخته شده بدنشون، با خون خشک شدشون تزیین شده بود‌.

The goddess of lust Where stories live. Discover now