Part 6

175 52 33
                                    

Jimin:
بلاخره از بیمارستان مرخص شدم و همراه پرفسور کیم به اردوگاه برگشتیم.
به محض رسیدن به چادر ها اکثر دانشجو ها و اساتید از جمله استاد جئون دورمون جمع شدن، الان خیلی خوب میتونستم اتفاقاتی که افتاده بود رو بخاطر بیارم.
با حرکت دست پرفسور کیم روی کمرم، به خودم اومدم و نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم تا اینکه به تمین رسیدم.
شاید من اشتباه میکردم ولی میتونستم رگه هایی از نگرانی رو تو چشماش ببینم؛ به علاوه این که هنوز هم باور اینکه تمین منو نجات داده بود برام سخت بود.
با حس ضعف و خستگی شدید، نگاهمو از تمین گرفتم و به سمت چادرم حرکت کردم ولی بین راه بازوم توسط پرفسور کیم گرفته شد.
# جیمین... بهتره یه مدت تو چادر من و استاد جئون بمونی، هنوز کاملا خوب نشدی نمیخوام اتفاف بدی برات بیوفته. هر چی هم باشه آخرش مسئولیتت گردن منه.
دکتر کیم بهم حس پدرانه ای میداد و خب کاملا از این موضوع معذب بودم، چون از طرفی هم برای قبول درخواست پرفسور خیلی خجالت می کشیدم و هم برای رد کردنش ناتوان بودم.
قبل اینکه جوابی بدم، تمین دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن سرد ولی محترمانه ای به پرفسور کیم جواب داد.
@ نیازی نیست پرفسور! چادر من خالیه میتونه اونجا بمونه من مراقبشم، خوب نیست یه دانشجو تو چادر اساتید بخوابه.
از شدت ضعف حتی درست متوجه حرفاشون نمیشدم تنها چیزی که به خوبی درک کردم، این بود که تو یه لحظه سنگینی دست تمین از رو شونم برداشته شد.
سرم رو آوردم بالا و به استاد جئونی که دست تمین رو محکم گرفته بود نگاه کردم.
+ تمین شی! مسئولیت جیمین به عهده ماس، حالا برو تو چادرت و تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
تمین دندون قروچه‌ای کرد و چند ثانیه به چشم های جئون خیره موند و بعد از مکث کوتاهی با شتاب دستش رو از دست استاد جئون آزاد کرد و به چادرش رفت.
استاد جئون هم با قدم های آروم به سمت من اومد و با نگاهی خیره ولی سرد سر تا پامو اسکن کرد.
+ گفتم وسایلت رو ببرن داخل چادرم.
با دیدن چشماش و یاد آوری اتفاقات اون شب که هنوز درموردشون سردرگم بودم، گونه هام قرمز شدن و نگاهمو به زمین دادم.
- م.. ممنونم استاد...
+ بهتره کم تر دردسر درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرفی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت چادرش یا بهتره بگم چادرمون حرکت کرد.

***
نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی با صدای بسته شدن زیپ چادر از خواب پریدم و آروم چشمام رو باز کردم.
هوا کاملا تاریک بود و صدای جیرجیرک سکوت مرگبار فضا رو می‌شکست.
نگاهمو از ساعت مچی دور دستم که ساعت ۳:۰۰ صبح رو نشون میداد گرفتم و اول به استاد کیم که در خواب عمیقی بود و بعد به جای خالی استاد جئون دادم، این وقت شب کجا رفته بود؟ شاید دستشویی؟...
انگار کنترلی روی بدن و افکارم نداشتم، آروم از سر جام بلند شدم و از چادر بیرون رفتم، اونقدر هوا تاریک و مه آلود بود که اگر هم کسی اطرافم حضور داشت نمیتونستم به راحتی ببینمش.
در واقع اگر بخوام درست توصیفش کنم، اگه همین الان یه خرس بزرگ یک قدمی من ایستاده باشه قادر به دیدنش نیستم.
پس نفس عمیقی کشیدمو تصمیم گرفتم به ادامه خوابم برسم ولی درست قبل از اینکه برگردم داخل چادر حس کردم کسی اسممو صدا زد.
+ Jimin..
صدا به آرومی یع زمزمه بود ولی تو فضا اکو میشد و عجیب تر از همه به طرز عجیبی برام آشنا بود؛ یه صدای پسرونه لطیف...
+Jimin com here...
اگه بگم ته قلبم احساس ترس نمیکردم دروغ گفتم، دائم به اطراف نگاه میکردم بلکه کسی رو ببینم. اون کی بود؟ چرا انگلیسی حرف میزد؟؟
- کی اونجاست؟...
چند لحظه کل منطقه ساکت شد، دیگه حتی جیرجیرکا هم جیرجیر نمی‌کردن و تسلیم سکوت بلند جنگل شده بودن.
+ Jimin come here... I need your help
بین حس کنجکاوی و زنگ خطری که تو گوشم صدا میزد درگیر بودم، نه پای رفتن به سمت صدا داشتم نه پای برگشت.
ولی انگار قرار بود اینبار زنگ خطر و حس ترسم به کنجکاویم غلبه کنه پس با تردید چند قدم عقب رفتم تا از تاریکی محض اطرافم به چادرم پناه ببرم، ولی دقیقا قبل از اینکه پام به چادر برسه صدا اینبار کنار گوشم جیغ بلندی زد.
+ I said come here!!
انقدر جیغ بلند بود که همه پرنده ها از درخت ها پر زدن، انگار مغزم سوت میکشید؛ نمیدونم بخاطر بلندی صدا بود یا چیز دیگه ای ولی سرم به شدت گیج میرفت و چشمام تار میدید.
هنوز نتونسته بودم موقعیت رو تشخیص بدم که هوشیاریم رو کم کم از دست دادم و چیزی جز سیاهی اطرافم حس نکردم.

**

Jungkook:
به درخت کهنسالی تکیه داده بودم و به سیگارم، که تنها روزنه نور، داخل حجم وسیعی از سیاهی بود پوک میزدم که با صدای پر زدن پرنده ها از روی درختا از جا پریدم.
چه خبر بود؟ چی باعث ترسشون شده؟..
الان تنها منبع نورمو از دست داده بودم، کلافه فحشی زیر لب دادمو مشغول گشتن جیبام شدم بلکه گوشیمو پیدا کنمو با کمک چراغ قوه‌اش راهو پیدا کنم.
ولی قبل از در اوردن گوشی از جیبم صدای آشنایی از پشت سرم زمزمه کرد.
+ Jungkook....
صدا مردونه و کلفت بود، و داخل فضا اکو میشد.
سریع برگشتم عقب و اطرافمو نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود.. اگر هم بود تاریکی جنگل اجازه نمیداد ببینمش.
+ Kook.... Im here...
عرق سرد روی ستون فقراتم نشسته بود، یه دستمو روی اسلحه ای که به کمرم بود گذاشتم و با دست دیگم گوشیمو در آوردم تا به کمکش بتونم اطرافمو نگاه کنم.
ولی قیبل از اینکه کامل موبایلو در بیارم جیغ کر کننده ای داخل گوشم پیچید.
+ Im fucking here!!
و بعد پلکام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.

***

Jimin:
به سختی پلکای سنگینمو از هم باز کردم، دستام پشت کمرم محکم بسته شده بود و انگار روی صندلی سنگی قفلم کرده بودن.
نگاه گیج و تارمو اطرافم چرخوندم، همه جا سنگی بود و صدای آبشار به وضوح به گوش میرسید.
انگار داخل یه غار یا زندان سنگی خیلی بزرگ بودم.
+ بلاخره بیدار شدی؟
صدای استاد جئون بود!
سعی کردم خودمو تکون یدم تا ببینمش ولی کمتر چند ثانیه طول کشید
تا متوجه بشم اونم مثل من به یه صندلی سنگی بسته شده.
- استاد... ما کجاییم؟ اینجا چخبره؟
نیم نگاه سرد و خنثی‌ای بهم کرد و کلافه نفسشو بیرون داد.
+ آرزو میکردم بدونم... تنها چیزی که ازش خبر دارم اینه که داخل مقبره‌ایم.
داخل مقبره؟.. ولی چجوری... چطور سر از اینجا در آوردیم؟...
قبل از اینکه از سوالات داخل ذهنم دیونه بشم همون صدای داخل جنگل تو فضا اکو شد.
* پس بیدار شدین.
و صدای مردونه دیگه ای ادامه داد.
# بلاخره...

The goddess of lust Where stories live. Discover now