Part 7

148 37 17
                                    

Part 7

Jimin:
تاریکی نسبی فضای مقبره اجازه نمیداد درست ببینم چه کسایی رو به روم ایستادن. فقط میتونستم تشخیص بدم یکی از مرد های رو به روم قد کوتاه تر و اون یکی بلند تره؛ فضا اونقدری سنگین بود که مردد بودم حرف بزنم یا نه، نیم نگاهی به استاد جئون که خیلی ریلکس با چشم های کاملا خنثی به اون دو سایه نگاه میکرد کردم.
چطور میتونه انقدر ریلکس باشه؟ انگار نه انگار که توسط دوتا غریبه ای که حتی مطمئن نیستیم آدم باشن دزدیده شدیم.
دوتا مشعلی که به دو طرف دیواره های مقبره متصل بود توانی برای پدیدار کردن صورت و حیبت اون دو سایه نداشت.
پس بعد از مکث کوتاهی بلاخره تصمیم گرفتم لب باز کنم و چیزی بگم، ولی قبل از اینکه کوچک ترین صدایی از هنجرم بیرون بیاد، اول سایه قد کوتاه تر و بعد سایه قد بلند، با چند قدم کوتاه و آروم از دل تاریکی مقبره بیرون اومدن.
چشمام گرد تر از این نمیشد، برای چند لحظه ضربان قلبمو احساس نکردم.
کل تنم یخ زده بود و خیسی عرق سردی رو، که از پشت گردنم به مقصد ستون فقراتم حرکت کرده بود حس میکردم.
اینجا چخبره؟.. در توصیف وضعیت موجود تنها کلمه ای که میتونم بکار ببرم، کلمه مسخرس؛ انگار داخل یه خواب خیلی مسخره گیر کردی که هیچ قسمتش به قسمت دیگه ربطی نداره و وقتی بیدار میشی کلی به اون خواب مسخره میخندی...
ولی انگار تو مورد ما اینجور نبود، اره اینکه خود من الان با لباس های دوران چوسان قدیم جلوی من ایستاده و بهم نگاه میکنه مسخره هست اما خنده دار نه.
میدونین مسخره تر از اون چیه؟ اینکه اون سایه قد بلنده هم یه استاد جئون دیگس که اتفاقا اونم لباسای عهد بود چوسانی تنشه.
نگاه خشک شده و نا باورمو به جئون اصلی دادم که اونم مثل من خشکش زده بود، چند ثانیه همینطور گذشت تا بلاخره من دوم زبون باز کرد و با صدایی که شبیه صدای من ولی پر از عشوه بود شروع به صحبت کرد.
*احتمالا از اینکه من انقدر شبیهتم تعجب کردی.
من دوم روی صندلی سنگی مقابلمون نسست، پاهاشو روی هم انداخت و با نیشخند بهم خیره شد.
- بیشتر شبیه جنده های دوره چوسانی تا من.
به محض تموم شدن حرفم صدای خنده های پر از ناز و افادش تو فضای مقبره پیچید.
*خیلی بامزه ای همزاد من ولی من برای خندوندنت وقت ندارم، ماه کامله و هر لحظه ممکنه موعود فرا برسه پس بهتره خودمو معرفی کنم.
از بین حرفاش تنها چیزی که فهمیدم کلمه همزاد بود. جئون هم بی توجه به حرفای ما سردرگم به جئون دوم نگاه میکرد.
با خم شدن من دوم تو صورتم نگاهمو از جئونا گرفتم و با ترس به من دوم خیره شدم.
* منو از قبل میشناسی، من شاهزاده پارکم پارک دال صاحب این مقبره، الیته اینجا در اصل اتاق سکس من معشوقم بوده، در هر صورت تو میتونی منو الهه شهوت صدا بزنی همزاد.
با این حرف انگار جئون تازه به خودش اومد، با یه حرکت طنابایی که به بدنش بسته شده بود رو پاره کرد و به سمت شاهزاده حمله ور شد، ولی در کمال تعجب مشتی که قرار بود تو صورت منه دوم فرود بیاد از وسطش رد شد.
*به عنوان یه استاد احمق نیستی؟ میخوای یه روح  رو بزنی؟
نمیتونستم هضم کنم دقیقا داره چه اتفاقی میوفته فقط نگاه گیجم بین اون سه نفر میچرخید.
× بهتره زود تر تمومش کنیم.
جئون دوم به شاهزاده گفت و انگار شاهزاده از پیشنهادش خوشش اومد.
* چرا که نه، چندین ساله داریم برای امروز زحمت میکشیم.
شاهزاده نیشخند شیطانی زد و به استاد جئون که گیج و منگ وسط مقبره ایستاده بود نگاه کرد.
کمتر از چند ثانیه بعد مشعلا خاموش شدن و تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن فهمیدم این بود که شاهزاد با سرعت دوید سمتمو بعد انگار چیزی به جسمم نفوذ کرد.

Namjoon:
تو خواب هفت پادشاه بودم که با صدای دخترونه ای که پشت هم اسممو صدا میزد از خواب بیدار شدم.
+ استاد! استاد کیم؟
نفسمو کلافه بیرون دادم و در حالی که خمیازه میکشیدم بلند شدم به سمت در برم که... صبر کن ببینم... کوک و پارک کجان؟...
با صدا شدن دوباره اسمم نگاهمو از جای خالی اون دوتا گرفتم و زیپ چادر رو باز کردم، یکی از دانشجو های نخبه که هم چادری پارک بود با چراغ قوه ایستاده بود بیرون چادر.
- چخبره این موقع شب؟
دختر که انگار کمی خجالتی و مضطرب بود، یکم این پا و اون پا کرد.
+ خب... خب نمیدونم موضوع مهمیه یا نه...
کمی مکث کرد و بعد از درست کردن عینک مربعی بزرگش دوباره ادامه داد.
+ از اونجایی که دیگه هم اتاقی ندارم امشب تصمیم گرفته بودم بیدار بمونم و بیشتر درس بخونم، وقتی برای آب خوردن از چادر اومدم بیرون متوجه شدم چند تا از بومیا دارن یه ادمو میکشونن داخل جنگل.
اخم کمرنگی بین ابروهام نشست.
- نفهمیدی اون آدم کی بود؟
دخترک دستی به موهای فرش کشید‌.
+ نه استاد، خیلی تاریک بود.
کلافه دستمو تو موهام کشیدم.
- خیلی خب برو چادرت بخواب خودم پیگیری میکنم.
دخترک بعد از تعظیم کوتاهی سریع به سمت چادرش رفت.
دلشوره امونم رو بریده بود، درسته کوک مردی قویه، ولی بازم از بومی های وحشی این منطقه هر چیزی ممکن بود.
از طرفی پارک هم سر جاش نبود و این به نگرانیم دامن میزد.
سریع اسلحه کمریمو برداشتم و با چراغ قوه راه افتادم تو دل جنگل.
تا اینجا همه چیز طبیعی بود ولی چند قدم جلو تر صدای ضعیف ناله ای که تو فضا اکو میشد توجهمو جلب کرد.
به قدم هام سرعت بخشیدم و به سمت صدا حرکت کردم، بعد از چند مین به دریاچه و آبشار جلوی مقبره رسیدم.
صوای ناله ها الان بشدت بلند بود و تو فضای جنگل اکو میشد.
ناله هایی که بی شباهت به صدای پارک نبود.
- پارک! کجایی؟ پـارک جیمیـن!
اینبار صدای جیغ بلندی از سمت مقبره اومد و چند ثانیه همه جا غرق سکوت شد.
با سرعت تفنگمو در اوردم و به سختی از صخره هایی که به مقبره میرسید بالا رفتم.
با تردید نگاهمو به پله هایی که به پشت آبشار ختم میشدن نگاه کردم.
با جیغ و ناله های بعدی شک و تردید رو کنار گذاشتم و با سرعت وارد مقبره شدم.
نور چراغ رو آوردم بالا، منبع ناله ها رو پیدا کرده بودم ولی چیزی نبود که انتظارشو داشته باشم

( 🔞 )

پارک روی تخت سنگی داگی خوابیده بود و دلبرانه برای کوک ناله میکرد.

* اومـمم ددی... عاهـههه فاک مـی مورر
کوک هم جوری بفاکش میداد که لرزش بدن پارک رو تا اعماق وجودم حس میکردم.
هیچکدوم حتی ذره ای براشون مهم نبود که من با دهن باز دارم سکسشون رو نگاه میکنم.
همه نگرانیام برای این تو نفر مسخره بود.
دیگه تحمل دیدن و شنیدن این مضحکه رو نداشتم، پس  سریع تفنگو برگردوندم سر جاش و از مقبره زدم بیرون.

narrator ( راوی) :
بعد از رفتن مرد از مقبره شاهزاده در حالی که بخاطر ضربه های کینگ سایز معشوقش داخل حفره تنگش از لذت اشک میریخت، با دستاش لپای بوتشو باز کرد و اسپنک محکمی به لپ بوت تپلش زد.
*اومـمم همینه کوکا بفاکم بده.
معشوقش در ادامه چند اسپنک محکم دیگه به بوتی ژله ای شاهزاده زد و با غرش بلندی داخلش کام شد.
× دلم برای جسم داشتن تنگ شد بود.
دیک بزرگش رو از شاهزاده بیرون کشید و خمار  به چکه کردن کامش از حفره شاهزادش خیره شد.
شاهزاده که برای چهارمین بار روی سنگ زیرش کام شده بود با لذت چشماش رو بست و نیشخندی به نقشه های شیطانی داخل ذهنش زد.
* Im back..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The goddess of lust Where stories live. Discover now