Hush..!

15 2 0
                                    

شبی تاریک و طوفانی بود که یک چهره شوم پا به سایه ها گذاشت و صدای قدم هایشان در کوچه خلوت به طرز شومی طنین انداز شد.

این چهره تماماً سیاه پوش بود و کیف سنگینی حمل می کرد که با حالتی عصبی به سینه اش چسبانده بود.

در حالی که راه می رفت، سرش را پایین انداخته بود و با دقت از این طرف به آن طرف نگاه می کرد، انگار انتظار داشت هر لحظه کسی به سمت او بپرد.

مرد میانسال روسی به انتهای کوچه رسید و ایستاد و برگشت و به مسیری که آمده بود نگاه کرد.

او در سایه‌ها ایستاده بود و به هر دو طرف نگاه می‌کرد و منتظر نشانه‌ای بود که نشان دهد ادامه کار بی‌خطر است.

باد در خیابان می‌پیچید و لرزش را به پشت مرد می‌فرستاد و او را حتی بیشتر ناراحت می‌کرد.

چیزی در کل وضعیت به نظر می رسید، و مرد نمی توانست احساس کند که او تحت نظر است.

او دوباره شروع به راه رفتن کرد، حتی با احتیاط بیشتری، در حالی که سعی می کرد راه خود را از میان مه و تاریکی باز کنند.

دستان مرد در حالی که به سمت پایین کوچه می‌رفت می‌لرزید، با احتیاط حرکت می‌کرد و مراقب بود که صدایی در نیاید.

او آنقدر به ساکت نگه داشتن قدم هایش توجه داشت که متوجه چهره ای نشده بود که زیر سایه یک دیوار آجری قدیمی ایستاده بود و با چشمانی نافذ او را به دقت تماشا می کرد.

وقتی مرد نزدیکتر می شد، ناظر از سایه بیرون آمد، بدنش در تاریکی پوشیده شده بود و تصویر پرستیدنی ای ساخته بود،
تصویر یک شیطان.

مرد در مسیر خود متوقف شد، قلبش از ترس و عدم اطمینان تند می تپد.
ناظر آرام ایستاده بود و به مرد خیره می شد.

چشمانش با شدتی به او خیره می شد که نفسش در گلویش حبس می شد.

مرد غافلگیر شده بود، قلبش در سینه اش می تپید. او احساس می‌کرد در گوشه‌ای، گرفتار و بدون راهی برای خروج. به نظر می رسید که چشمان سرخ پسرک در روح او فرو رفته بود و احساس کرد که لرزی بر ستون فقراتش جاری شده است.

"این.. این امکان نداره
من مطمعنم خودم ده سال پیش جنازتو تو اون تابوت کوفتی خوابوندم
این یه کابوسه به زودی بیدار میشم.."
مرد سعی درحال که تن و بدنش به شدت میلرزید سعی در قانع کردن خودش بود و سرش را به صورت انکاری به اطراف می چرخاند

پسرک که با حرف های مرد خنده اش گرفته بود قهقهه ای زد و چتری هایش را پشت گوشش گذاشت

هنگامی که مرد به عقب برمی‌گردد و به شدت تلاش می‌کرد تا فرار کند، روی تکه‌ای از یخ لیز خورد و روی زمین افتاد. دیدش مبهم شد و تنفسش کم عمق شد.

او احساس کرد که درخشش گرم زندگی از او دور می شود و به شکارچی نگاه می کرد و چشمانش از ترس گشاد شده بود.

مرد، درمانده و آسیب پذیر روی زمین دراز کشیده بود و آخرین نگاه او به زندگی محو می شد.

شکارچی به سمت او قدم برداشت ، دستانش به هوا بلند شد، انگار که می خواهد گردن مرد را بدرد .
نیشخندی زد و سرش را کمی به بغل متمایل کرد.
"به هرحال نوبت توهم فرا رسیده.. "

قدمی نزدیکتر شد و سایه او بر صورتش می افتاد.

مرد می توانست نفس او را روی گردنش حس کند. سعی کرد حرکت کند، اما بدنش از او اطاعت نکرد.
"من میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسس
پس همه ی اونا کار تو بو- "

نفس عمیق و عمدی شکارچی جوان را شنید، هر دم و بازدمی که گوش هایش را با صدای مرگ قریب الوقوع پر می کرد.
".. هیس! زود تموم میشه
خیلی زود "

شکارچی کنار سر مرد زانو زده بود و دستانش به سمت پایین دراز کرد تا گردن او را بگیرد.

انگشت اشاره اش را در امتداد شاهرگ مرد به ارامی کشید.
مرد می توانست سردی نوک انگشتان پسرک را روی پوستش احساس کند و حس عذابی بر او جاری شد زیرا می دانست که مرگش چند لحظه دیگر است.
"هیون..متاسفم
التماست میکنم "
تقریبا به گریه افتاده بود

پسرک کمی دستانش را فاصله داد و شروع به پوشیدن دستکش های چرمی اش کرد و لبخند بر لب انگشتان باریکش را دور گردن شکارش حلقه کرد.
"هیس! "

لحظه به لحظه فشار انگشتان مرد دور گردنش بیشتر میشد و درحالی که به چشمان سرخ فرشته مرگش خیره شده بود لحظه به لحظه زندگی کثیفش از جلو چشمانش رد میشد.
ضجه میزد و تلاش میکرد که فریاد بزند ولی ان دستان ظریف ، تنومند تر از چیزی بودند که فکر میکرد.

برای ذره ای اکسیژن به دستان پسرک چنگ میزد و سرش را به اسفالت خیس کوچه فشار میداد.

میتوانست صدای شکسته شدن استخوان های ریز گردن مرد را به ارامی بشنود،
ولی تنها چیزی که اون میتوانست ببیند خونی بود که جلوی چشمانش را گرفته بود.

و در انتها تنها چیزی که از او باقی مانده بود قطره اشک سمجی بود که در لحظه اخر از چشمان مرد بگریزد.

حلقه دستانش را از دور گردن مرد به ارامی باز کرد و دمی عمیق کشید
کیف بزرگ مرد را به طرف خودش کشید و شروع کرد به ریختن دسته دلار هایی که مخفی کرده بود روی مرد ؛
با اینکه دگر جان در بدن نداشت ولی چشمانش هنوز باز بود
باید هم اینگونه میشد
تا لحظه اخر باید این جهنم را به چشم میدید.

فندک طلایی اش را از جیب کت بلند مشکی اش بیرون دراورد و پس از روشن کردنش روی مرد و دلار های بیچاره کشید.

خورشید صبحگاهی آسمان را به رنگ خاکستری دراورده بود و صدای کلاغ های شوم در سر پسرک اکو میشد.

پاکت سیگارش را بیرون کشید و شروع به سوزاندن نخی سیگار با اتشی که از وجود مرد بلند میشد کرد.
روی پاشنه پایش چرخید و به جنازه آتش گرفته پشت کرد.

درحالی که به اسمان لبخند میزد نفس عمیقی کشید و به دعوت نامه درون دستانش خیره شد.
به لطف چانگبین مسیرش برای انتقام بسیار هموار تر شده بود.
عذاب وجدان درونش را نادیده گرفت و پکی به سیگارش زد.

"به زودی نوبت توهم میرسه کریستوفر
باید تقاص همه کار هایی که باهام کردیو پس بدی
البته امیدوارم تا الان پشیمون شده باشی وگرنه چاره دیگه ای برای خامش کردن دلم ندارم "


Dust dream ( chanjin's ver ) Where stories live. Discover now