the last kiss

167 10 4
                                    


صدای کوبیده شدن دست تماشاچی ها و تشویقشون، لبخند محوی رو به صورت مرد حاضر در صحنه میاورد.
ویالونش رو در دستش سفت کرد و بعد احترام گذاشتن و خم شدن نود درجه ای به سمت پشت صحنه حرکت کرد.

لبخند از روی لب هاش کنار رفت و باز صورت خنثی ش به نمایش گذاشته شد؛ عرق از صورتش چکه میکرد و تارهای موهای مشکیش رو به صورت سفیدش میچسبوند؛ سر انگشت هاش هم بخاطره گرفتن سیم های ویالون؛ نبض میزد...خسته شده بود!

:جناب هوانگ...لطفا همراه ما بیاید تا ماشین همراهیتون میکنیم!
با صدای مرد سیاه پوش رو به روش بلند شد و دست به کرواتش رسوند و اون رو سفت کرد.

قدم های بلندش رو سمت خروجی روونه کرد و به دنبالهء چند مرد روبه روش خارج شد.
به سمت ماشین حرکت میکردند و در همین حین فلش دوربین ها بود که خاموش و روشن میشد.

یکی از اون ها در ماشین رو باز کرد و منتظر موند که مرد مو مشکی داخل بشینه و سپس در رو ببنده.
و بعد از نشستن؛ افکار پوچ و نگرانی هایی که به دلش چنگ میزد بهش هجوم اوردند.

با لحنی که غم ازش میبارید رو به راننده لب زد.
_برو بیمارستان!
مرد سری تکون داد و چشمی زمزمه کرد؛ چیزی نگذشت که ماشین به حرکت در اومد و از جا کنده شد.

کل مسیر سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به گذره درخت ها و ماشین های رنگ و رو رفته خیره شده بود.

مرد راننده نگاهی از اینه به فرد فرو رفته در خلصه کرد؛ چندین وقتی میشد که دیگه هوانگ هیونجین ویالونیست خوش رو نبود و تازگی ها به زور حتی لبخند میزد.
.
.
.
تا رسیدن به جلوی بیمارستان کلامی حرف نزدم...انگار دیگه برای حرف زدن زیادی خسته و شکسته بودم؛ همهء حرف هام بوی غم میداد و این خودم رو هم از خودم متنفر میکرد.

اروم پیاده شدم و همراه خودم ویالون رو هم بیرون اوردم و به راننده گفتم که منتظرم نمونه.
قدم به قدم، جلو میرفتم...جلو میرفتم تا لبخند درخشان و بوسیدنیش رو دوباره از نظر بگذرونم.

با دیدن پرستارلبخندی زدم و سلامی کردم.
در کسری از ثانیه رو به روی اتاق شمارهء ۱۰۵ قرار داشتم و دستم روی دستگیره در نشسته بود...میترسیدم، میترسیدم که خورشید در طلوعم رو ببینم و غزل خداحافظی رو از سر بخونم.

نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو از هوای الودهء بیمارستان پر کردم؛ ریه هایی که ارزو میکردم میتونستم تقدیمشون کنم به تو!

با تموم نخواستنم...در رو باز کردم و نگاهم رو به تخت دادم؛ نیم خیز بودی و به ماه پشت پنجره چشم دوخته بودی.

تا صدای در و قدم هام رو شنیدی چهره ات رو برگردوندی سمتم...
وای فلیکس، نمیدونی که اسمون چشم هات چقدر درخشان تر از اسمون این دنیای فانیِ! نمیدونی که ستاره های درونشون چقدر درخشان تره! تو هیچی نمیدونی از خورشید گرم کننده وجودت!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 24 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

violinWhere stories live. Discover now