تلافی

282 29 15
                                    

از زبان جونگکوک:
از خواب بیدار شدم سنگی سرشو تمام شب روی دستم حس میکردم ولی الان نبود نزدیکای صبح خوابم برده بود و اون عین فرشتهای بی گناه کنارم خوابیده بود حرف دیشبش به خاطرم اومد آخرین چیزی که گفت «اگه یکبار دیگه سنگینی دستت رو روی صورتم حس کنم تنهات میزارم مطمئن باش زاده ی شیطان من» منم بهش قول داده بودم که اگه یکبار دیگه دستمو روش بلند کنم خودم همون دستمو قطع میکنم و قرار نیست زیر قولم بزنم چشمهامو چرخوندم تو اتاق نبود اصلا تهیونگ آدمی نبود که بخواد از بغل من بیرون بره ناگهان موزخند شب گذشتشو بعد زدن اون حرف یادم اومد از جا پریدم چقد احمق بودم که دیشب حرفشو جدی نگرفته بودم مطمئن بودم تهیونگ از پیش من هیجا نمیره ولی الان نبود و مطمئن بودم این نبودن خلاصه نمیشه تو نبودنش تو بغلم تهیونگ تو عمارت نبود و کاملا حسش میکردم....  

(از زبان گوینده:
جونگکوک بلافاصله سمت حیاط رفت و داد کشید «تهیونگ کجاست احمقا اون کی رفته؟»
بادیگاردا جا خوردن و سریع به حرف اومدن
«ق.. قربان آقای جئون صبح زود با چمدون اومدن و گفتن شما بهشون اجازه دادید برن»
خون به مغز جونگکوک نمیرسید سینش از شدت خشم بالا و پایین میرفت و چشمهاش به رنگ غروب سرخ در اومده بودن همه ی اهالی عمارت میدونستند اربابشون تو کنترل کردن خشمش اصلا موفق نزدیک سمت نگهبان ها یورش برد از یقه هردوشون گرفت به دیوار کوبید این دومین بار بود که تهیونگ با نقشهاش نگهبان هارو گول میزد جونگکوک هردو رو به زمین انداخت با لگد به جونشون افتاد اینقد محکم میزد و که کل هیکل و صورت هردو مرد به خون کشیده شده بود داد میکشید و لگد میزد باید عصبانیتش رو خالی میکرد که بلایی سر تهیونگ نیاره با داد پرسید «کجا رفت؟؟ گریتا کجا رفته احمقا»
یکی از دو مرد با صورتی خونی و دندونهایی ک تو دهنش ریخته بودند بزور چند کلمه به زبون اورد «آ... آقای مینگیو با ایشون رفتند»
جونگکوک بلافاصله سمت ماشین هجوم برد اون مینگیوی لعنتی اگه گیرش میاورد خونش رو به خورد تهیونگ میداد
میدونست حالا که مینگیو دنبالش اومده ممکنه کجا رفته باشه تهیونگ خیلی باهوش بود میدونست باید کجا بره که جونگکوک دستش بهش نرسه ولی خیال خوش کرده جونگکوک برش میگردوند
.........................
از زبان تهیونگ:
کل راه رو تو ماشین با مینگیو حرف زدم و ازش درباره آقای جئون پدربزرگ جونگکوک پرسیدم میدونستم رفتنم اونجا شاید اشتباه باشه ولی این بهترین راه برای تلافی کارهای جونگکوک بود شاید خیلی مغرور بودم که بخاطر یه سیلی که مقصرش خودم بودم داشتم اینطوری باهاش رفتار میکردم ولی من آدمی نبودم که بتونم پای انتخاباتم تا تهش بمونم درسته انتخابش کرده بودم و دوستش داشتم ولی نه به قیمت خورد شدن شخصیت و غرورم جلوی تمام اهالی اون عمارت من کسی بودم که حونگکوک رو مجبور به ازدواج کرد من آدم بی قدرت احمقی نبودم حداقل اونموقع اینجوری فکر میکردم به عمارت رسیدیم و پیاده شدم مینگیو طبق معمول یه دستشو پشت کمرم گذاشت  اینکارش بهم حس حمایت میداد کارایی که توقع داشتم مرد شیطان صفت خودم انجام بده
داخل عمارت شدم آقای حئون روی مبل سلطنتی نشسته بود مقل همیشه عصا قورت داده البته منم با سری پایین نرفتم اونقدر مغرور بودم که بخوام سرمو بالا بگیرم و قدمهای پستحکم داخل بشم کمی سرمو خم کرد و سلام دادم آقای جئون نزدیک اومد و خوش آمد گفت چیزی ازم نپرسید قطعا خودشون میدونستن رفتار جونگکوک چطوریه که چیزی نپرسیدن منم چیزی نگفتم و آقای جئون بهم گفت اتاق مناسب برام آماده کرده و تا هروقت بخوام میتوتم بمونم و منم خواستم به هیچ وجه نمیخوام جونگکوک پاشو تو عمارت بزاره نه فعلا اون مردهم بهم اطمینان داد نمیزاره بیاد تو برام خیلی احترام قائل بود
سمت اتاقم رفتم درو که باز کردم با کلی کتاب مواجهه شدم و این عالی بود میتونستم همشو بخونم
از عواقب کارم نمیترسیدم میدونستم چیکار کردم میدونستم چطوری جونگکوک رو عاشق کردم پوزخندی رو لبم نشست اون دیگه هیجوقت نمیتونست بدون من باشه اینو کاملا میدونستم من قدرت اینو داشتم که اونو مال خودم کنم دستی به تکه پارچه ی روی صورتم کشیدم منم پطلق به اون بودم و این علامتش بود......
_______________
از زبان گوینده:
با تند ترین سرعت به سمت عمارت بزرگ حرکت کرد و در حین راه به رئیس بادیگاردا زنگ زد که به جند ماشین مر از آدم و مسلح سمت عمارت بزرگ برن رسید و پیاده شد
سمت در رفت ولی نگهبانها جلوشو گرفتن انتظارشو داشت پوزخندی زد و عقب گرد کرد نمیخواست با خشم وارد بشه سیگاری از جعبه ی طلایی بیرون کشید و لای لبهاش گذاشت با یه دست فندک الماس نشانش رو گرفت و یه دستشو هایل سیگار کرد که باد بهش نخوره
به پنجره ی باز اتاق عمارت نگاه کرد یک پنجره باز بین صدها پنجره ی بسته پوزخندی زد تهیونگش هرجا میرفت اونجارو تغییر میداد میدونست پسرش تو اون اتاقه هیچوقت هیجکس از عمارت هیچ پنجره ای باز نمیکرد و اینکار قطعا کار گریتای زیبا و شاد اون بود
ماشین اا با بادیگاردها رسیدن تقریبا کل دور عمارت رو پوشش داد و جونگکوک جلوی در عمارت به ماشینش تکیه داده بود و سیگار میکشید...
________________
تهیونگ پرده و کنار زد البته طوری که معلوم نباشه همه ی دور عمارت ماشین بود و جونگکوک اون کجا بود چشم چرخوند و ناگهان با چمشهای نافذ و مکشیش روبه رو شد قسم میخورد حتی از اینجام میتونه اون برق قرمز و طوفان توی چشمهاشو ببینه حتی میتونست صدای آروم اون زمزمه غمگین ولی ترسناک رو بشنوه جونگکوک تمام این مدت به پنجره ای که باد پردشو تکون میداد خیره مونده بود
تهیونگ کتابشو به سنش فشرد و سریع کنار دیوار قرار گرفت نفسش از دیدن اون نگاه بند اومد و دروغ بود اگه میگفت بخاطر همه ی این ماشین ها پروانه ها تو دلش به پرواز در نیومدن ولی قصد کوتاه اومدن نداشت
رو تخت نشست و مشغول خوندن کتابها شد یه کتاب عاشقانه با قصه ای زیبا
(دختری که عاشق مرداب شد)
این داستان رو خیلی دوست داشت دختری که عاشق یه لجنزار و کثیفی مطلق شد و در آخر توش غرق شد شاید شبیهه داستان خودش بور عشق داستان خودشم آدم زیاد خوبی نبودیک لحظه فکر کرد ممکنه بتونه جونگکوک رو شبیهه خودش کنه ولی انگار همچی برعکس داشت اتفاق میفتاد الان تهیونگ بود که داشت شبیهه جونگکوک میشد
________________
کل شب رو خیره به پنجره اتاقی که بسته نشده بود زل زده بود و اخمهاش از اینکه چرا تهیونگ پنجررو نبسته و باد سرد داخل شده و ممکنه سرما بخوره توهم بود قرار نبود بیشتر از این صبر کنه سمت داخل رفت و اولین نگهبانی رو که جلوشو گرفت تا خورد زد
سمت درد اصلی رفت و بازش کرد پدربزرگش روی صندلی سلطنتی همشگیش نشسته بود از دیدنش اصلا تعجب نکرد میدونست نوش بیشتر از این تحمل نداره
«سلام»
به پدربزرگش سلام کرد مرد جلو اومد و دستی به بازوی نوش کشید
«خیلی تعجب کردم که این مدت رو صبر کردی و براش گرفتنش داخل نشدی»

«فقط خواستم بهش زمان بدم که با خودش کنار بیاد ولی دیگه فکر کنم زمان خوبی بوده وقتشه بریم»

«من هیجا باهات نمیام جونگکوک»
سرشو سمت صدایی که از بالای پله ها به گوشش رسید چرخوند الان میفهمید تو یه روز ندیدنش چقدر دلش براش تنگ شد سرشو کمی کج کرد و رو به تهیونگ از پلها بالا رفت جلوش رسید
تهیونگ سرشو کج کرد و بهش نگاه نکرد
جونگکوک هم سرشو پایین اورد که تهیونگ بتونه ببینتش
پوزخندی زد
«دلم برات تنگ شده بود الهه ی زیبام....»
_____________________

سلام
میدونم خیلی عوضیم که این مدت آم نکردم ولی واقعا درس و کنکور نمیزاشت و حمایتهامم کم بود
قول میدم از این به بعد تند تند آپ کنم
هرکی که میخوندش بوس بهش

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now