وقتی اونجا بود هیچوقت چیزی عادی نبود. و این کاملا طبیعی بود. کنار اومده بود و خودش رو برای هرچیز غیرنرمالی آماده کرده بود. اما برای موقعیت الانش تنها نسبت دادن اوضاع به "غیرنرمال" کافی نبود. چون این روزها هیچ چیزی عادی نبود!.
اینجا بیشتر از هروقت دیگهای نابهنجاری بیداد میکرد. تو این اوضاعی که گیر کرده بود غیرممکن بود. ولی اون باید میرفت. اون قرار گذاشته بود و حالا نمیتونست زیرش بزنه. شاید هم نمیخواست که زیرش بزنه. درسته باید میرفت، اما چجوریش رو خودش هم نمیدونست.
موج جدیدی از بدنهایی که با رنگ قرمز نقاشی شده بودن به داخل بخش آورده میشدن. با هزارتویی که توش گیر کرده بود، واقعا هیچ امیدی نداشت که بخواد به موقع برسه. اطرافش نمونه بارز کلمهی فاجعه بود. با اینحال صداهای بلند و دلخراش اطرافش مثل یک تسکین برای روحش بودن. هربار استرس درونش با نالههایی که از دردهای بیپایان بلند میشدن آروم میگرفت. شنیدنش میتونه منزجر کننده باشه. اما اونجا کسایی بودن که درکش میکردن. کسایی بودن که اونها هم دلشون میخواست صدایی از پیکرهای بیجانی که گوشه و کنار ساختمون افتاده بودن بلند شه. تا بدونن هنوز دیر نشده. میخواست مطمئن باشه که به همه کمک کرده. روی زانوهاش که مطمئن بود تاحالا رنگ بنفش مهمونشون شده بود. خودش رو به هر طرف میکشید و هر کسی که دستش بهش میرسید رو مداوا میکرد یا حداقل سعیش رو بهکار میبرد. و این تنها کاری بود که از دستش برمیومد.
روپوش سفید رنگش به قرمزی رنگ باخته بود. طوری که انگار لباسش از اول هم همین رنگی بود. ولی چیزی که الان مهم بود، این نبود. با خودش فکر میکرد چی میشد اگه میتونست بجای اینهمه کشتهای که بیرحمانه به کام مرگ رفته بودن. فقط برای چندساعت زمان تسلیمشون میشد. اون میخواست زمانی اونجارو ترک کنه که از حال همه مطمئن باشه.
اینبار صدای هقهقهای آشنایی تو اون هیاهو توجهش رو جلب کرد. هر بیماری که زیر دستشون جون میداد. یک جون هم از جون خودش و همکاراش کم میشد. درگیر پانسمان دستی بود که حتی نمیدونست صاحبش نفسی براش مونده یا نه. باید برمیگشت و دست همکارش رو میگرفت و تو صورتش داد میزد که هنوزم بیمارهایی موندن که به امید حضور اون دارن برای نفس کشیدن تلاش میکنن.
اما این عقربههای بیرحم باهاش سر جون آدمها مسابقه گذاشته بودن. اون نباید کم میاورد. میخواست به تکتک افرادی که کف زمین سرد برای زنده موندن دست و پا میزدن ثابت کنه که میتونن جونشون رو دستش بسپارن و اون مطمئن میشه که سالم برشون گردونه به خونه. جایی که حتم داشت یکی هم اونجا براش داره انتظار میکشه.
موقعیتشون با کابوس مو نمیزد. و حتم داشت خیلیا تنها با چشم دوختن به وضعیت مقابلشون جان میباختن.
صدای هقهقهای آشنا هنوز هم طنین انداز بود.
_سولیون همین حالا به خودت بیا!
_خواهش میکنم، دیگه کافیه، من میخوام برگردم خونه.
خونه درحال حاضر جایی بود که همشون بهش احساس نیاز میکردن. جایی که میتونستن بهدور از این هیاهو و شلوغیها زیر پتو یا تو کمد قایم بشن تا دست هیچ احدی بهشون نرسه.
جونگین هم دوست داشت بره خونه. اما بدنهایی که بخاطر کمبود تخت تو راهرو رها شده بودن باعث میشد خواستهی قلبیش رو فعلا سرکوب کنه.
_دختر اونها بهت نیاز دارن. نگاهشون کن. تو قسم خوردی برای کمک بهشون.
نمیدونست حرفاش چقدر قرار بود تاثیر گذار باشه اما سولیون خودش رو جمع جور کرد و جعبهی تو دستش رو بالا کشید و به سمت بچهای که بهش زل زده بود و پابهپای خودش اشک میریخت رفت.
.
.
.
تو اتاق استراحت یک گوشه نشسته بود. نگاهش به ساعت بزرگ روی دیوار میخ بود و پاهاش از استرس بالا و پایین میپرید. زمانی براش نمونده بود. درخواست مرخصی ساعتی داده بود ولی هنوز باهاش موافقت نشده بود. مگه چقدر خواستهش بزرگ بود که اینجوری میپیچوندنش. اون هم مثل تمام همکاراش حق داشت تا از مرخصیش بهرهمند شه. اونم وقتی تو این سهسالی که رسما کارش رو تو این بیمارستان شروع کرد، حتی یکبار هم درخواست مرخصی نداده بود. اون چهگناهی کرده بود که موشکهای جنگندهی کرهی شمالی مکانهای عمومی رو هدف قرار داده بودن. اون فقط میخواست تو این فاجعهای که بهپا شده، بره و تنها عزیزش رو ببینه. چون بهش قول داده بود که بعد از دوماه دوری امروز پیشش برگرده. اون چهگناهی کرده بود که حالا باید تقاص پس میداد. امروز بیشتر از هروقت دیگه از عقربههای ساعت متنفر بود. اونها آزارش میدادن. تحقیرش میکردن چون اون نمیتونست بهشون برسه. نفسی که روی دلش مثل یک تخته سنگ سفت سنگینی میکرد رو بهسختی بیرون فرستاد.
با انگشتاش قفسه سینهش رو ملایم نوازش میکرد تا حواسش پرت شه. چشماشو روی هم گذاشته بود تا پوزخند رواعصابی که ساعت روی دیوار براش میزد رو نبینه. کم مونده بود تا بلند شه و جلوی همکاراش ساعت رو از دیوار پایین بیاره و به هزار تیکه تبدیلش کنه. تا دیگه جرئت نکنه اینجوری بهش پوزخند بزنه.
_جونگین، دیدم که رییس جلسهش تموم شد.
صدای دختر از کنار گوشش باعث شد درگیری تو ذهنش خاتمه پیدا کنه. پلکاشو از هم فاصله داد و به سمت دختر کنارش روی برگردوند.
_چیکار میتونم انجام بدم؟
سولیون دست روی زانوی پسر گذاشت.
_برو باهاش حرف بزن. باید بفهمه تو برای رفتن مصری.
میدونست بیهودهست اما آنچنان هم حرفش بیراه نبود. حداقلش میتونست بگه تمام تلاشش رو کرد.
از جا بلند شد. سولیون هم مقابلش قرار گرفت. شونههای پسر رو تو دستش گرفت و آروم فشرد. میخواست بهش قوت قلب بده. کاری که چند ساعت پیش پسر براش انجام داده بود. جونگین لبخندی به صورت رنگپریده دختر انداخت و موهای چتریش رو که گوجهای بسته بود رو بهم ریخت.
به سمت در میرفت که صدای پسر مو فرفری که از اول درگیر نوشتن چیزی تو پروندهها بود بلند شد.
_جونگین سونبه حالا که میری پیش رییس میشه این پروندههارو هم ببری؟
جونگین سری تکون داد و پرونده رو از کارآموزی که بهشدت به دلش مینشست گرفت.
پرونده به دست از اتاق استراحت خارج شد. نگاهی به سر وضعش انداخت. روپوش خونیش هنوز به تن داشت. اون دیگه رسما یک آشغال بود. از تنش بیرون کشید. مطمئن شد که قبلش پیکسلهای بامزهای که روی یقهش خودنمایی میکردن رو تو جیبش هدایت کنه. محال بود بزاره کادویی که اون براش خریده تو آشغالا باشه. نزدیکترین سطل زباله رو هدف قرار داد و روپوش بیمصرف رو بین زبالهها جا داد.
از کنار پنجرهها که میگذشت تیرگی آسمون باعث میشد دل خودش هم سیاه بشه. مگه چقدر زمان داشت؟ میخواست به ساعت نگاه بندازه اما میترسید.
میترسید نکنه واقعا به زمان باخته باشه.
پشت در اتاق رییس قرار گرفت. و تقهای به در زد.
با مکث تونست اجازهی ورود رو بگیره. نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. احترامی گذاشت و به میز زن نزدیکتر شد.
زن عینکی با موهای جوگندمی، روان نویس تو دستش رو کنار گذاشت و انگشتاش رو توهم حلقه کرد. سری تکون داد تا جونگین کارش رو بگه.
جونگین آب دهنش رو به ته گلوش فرستاد. جلو رفت و پرونده رو روی میز رییس بیمارستان قرار داد.
نگاه سرد زن پروندهی روی میز رو برانداز کرد.
_فکر میکنم از کارآموز کیم خواستم که پرونده رو تکمیل کنه و تحویلم بده.
_چرا اون تکمیلش کرد و من فقط...
با صدای زنگ تلفن روی میز زن دست بلند کرد و بین حرفای جونگین وقفه ایجاد کرد تا بتونه تلفنش رو جواب بده. تو این زمان جونگین با کلافگی چشمش تو اتاق میچرخید. زن که متوجه معطل موندن جونگین شده بود تلفن رو پایین آورد و رو به جونگین گفت:
_پرستار یانگ میتونی بری.
کجا میرفت وقتی کارش هنوز تموم نشده بود. معذب رو آرنجش دست کشید و منتظر موند تا تماس زن تموم شه. طولی نکشید که تماس قطع شد. و دوباره جونگین تو اون اتاق مخاطب قرار گرفت.
_حرفی مونده که بخوای بازگوش کنی؟
_رییس چوی در رابطه با درخواست مرخصی خواستم صحبت کنم باهاتون.
زن خم شد و از کشوی میزش تعداد برگههای زیادی رو بیرون کشید.
_اینا همشون درخواست مرخصیان که امروز پر شدن پرستار یانگ. پس تو با بقیه متفاوت نیستی.
_اما من تو این سه سال یکبارم مرخصی نرفتم. فکر نکنم یک ساعت بخواد چیزی رو عوض کنه.
زن عصبی دوباره تو کشوی میزش گشت. و یک جعبه فلزی به رنگ گلدن رز از کشو بیرون کشید. بیاهمیت یک سیگار نیکوتین پایینش رو از جعبه بیرون کشید و درگیر روشن کردنش با فندک شد.
_رییس چوی لطفا! من برام وقتی نمونده. و واقعا به این مرخصی نیاز دارم.
زن عصبی از جاش بلند شد و پک عمیقی به سیگارش زد. و بوی خنک نعنایی سیگار اطرافش رو احاطه کرد.
_این یک دستور از بالاست. تمام نیروهای دولتی آماده باش خوردن و حق ترک مرکز رو ندارن. این یجور اعلام جنگه یانگ جونگین بفهم.
و چرا فکر میکرد جونگین قراره به این چیزا اهمیت بده. اونا بهم قول داده بودن. امکان نداشت اجازه بده همچین چیزی بینشون دوباره فاصله بندازه.
_اگه سرپیچی کنم. چی به سرم میاد؟
رییس چوی سیگارش رو تو خاک گلدون کنار پنجره خاموش کرد. به سمت جونگین اومد.
_تو تنها کسی نیستی که میخوای بری. من قبل از اینکه اینجا باشم یک مادرم. با این احتساب هرکدوم نگرانیهای خودمون رو داریم.
پسر تو چشمای زن مقابلش زل زد و دوباره با تحکم بیشتری حرفش رو تکرار کرد.
_پرسیدم اگه سرپیچی کنم چی به سرم بیاد.؟
سکوت تو اتاق جواب سوال جونگین رو میداد.
_برخلاف شما من خودم رو مدیون قلبم نگه نمیدارم استاد چوی.
.
.
.
.
YOU ARE READING
𝐈 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐖𝐚𝐧𝐭 𝐚 𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞
Romance꒰I Don't Want a Black Rose꒱ «خونه درحال حاضر جایی بود که همشون بهش احساس نیاز میکردن. جایی که میتونستن بهدور از این هیاهو و شلوغیها زیر پتو یا تو کمد قایم بشن تا دست هیچ احدی بهشون نرسه.» 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunin 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance, Slice of life -O...