فتوا های داخل مغزم قصد خاموشی ندارند وقتی اتفاقی می افتد فتوا ها تبدیل به کودتا میشوند و من برای جنگیدن با آن کودتا ها هنوز زیادی ناتوانم ولی میجنگم تا جایی که توان داشته باشم و بتوانم با آنها میجنگم و بهشان محل نمیدهم ولی گاهی اوقات صدا ها آنقدر زیاد میشوند همانجا دلم میخواهد خودم را بکشم تا از شر صدا های در ذهنم خلاص شوم
شاید با توضیحاتی که دادم شما مرا یک دیوانه بخوانید ولی من دیوانه نیستم.
من ثمره ی متحد شدن دنیای خوناشامان و گرگین ها هستم و هیچ جوره نمیتوانم این را تغییر دهم نه اینکه از وضعیت و شرایطم ناراضی باشم نه هیچ هم اینگونه نیست فقط از پیشگویی های پی در پی که در مغزمرخ میدهد و از هیچ کدامشان سر در نمی آورم خسته شده ام.
این چند وقتکار من شده خواندن کتاب های قدیمی مادر و پدرم تا از راه حلی که وقتی پیش پدر بزرگم بودم به من گفت آگاه شوم اما تا به حال ۳۰ کتاب را به طور کامل خوانده ام اما هنوز با راه حلی نرسیده ام یا حتی نزدیک نشدم.
چرا!دروغ نگوییم نزدیک شدم......به مناسبت تولدم یه فیک جدیدمون نشه؟!