مایک: امروز به دنیای انسان ها امدمابتدا داشتم به مشکل بزرگی برمیخوردم اما به لطف شنل مخفی کننده ام خطر از بیخ گوشم رد شد
به جنگل نزدیک به شهر پناه بردم و در آنجا انسانی را ملاقات کردم که خودش را آماندا معرفی کرد به نظر من آک زیبا ترین فرد در جهان بود
او بعد از اینکه متوجه حضور من شد بدون ترس از اینکه من یه غریبه هستم شروع کرد با من حرف زدن کرد من هم از هویتم براش گفتم و او هم در کمال نا باوری باورم کرد
به او گفتم کا صداهایی در ذهن من هستند که نامفهوم اند و هیم کدری برای آرام کردنشان نمیتوانم انجام دهم
از من پرسید:چه چیز هایی از صدا ها میفهمی؟
و من در نواب او گفتم:زیاد خوب نمیتوانم متوجه بشوم زیرا صدا ها تند و محو هستند
سر تکان داد و از من خواست بیشتر برایش توضیح بدهم
اما من میترسیدم