حرف آخر کاترین توی سرش چرخ میخورد و ثمره اش فیلتر های نیمه سوخته ی بی شماری بود که دونه به دونه توی جا سیگاری بلوری روی میزش می نشستن و جاشون رو به نخ بعدی می دادن، هیچکس نمیتونست درک کنه اون چقدر خسته ست... از خودش، از زندگیش، از عشقی که نمی تونست ریشه هاش رو توی قلبش بخشکونه... کاترین اونو چی خطاب کرده بود؟ مییِل؟!... مییِل جونگ کوک؟ مگه این کلمه براش شیرین ترین کلمه ی دنیا نبود؟ پس چرا الان با یادآوریش چپ سینه اش درد می گرفت؟
پلک های سوزناکش رو روی هم گذاشت و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد، از خودش پرسید چرا روزا نمی گذشتن؟
البته خودش خوب میدونست چرا... جوابش واضح بود! اون دیگه هرم نفس های داغ مردش رو پشت گردنش حس نمی کرد! دیگه بازوهای قدرتمندش رو دور تنش نداشت! حالا دیگه دست های قوی و همیشه سرد مردش مأمن دست های گرم خودش نبودن و این... این نشون می داد جیمین چقدر به اون مرد و حضورش توی زندگیش اعتیاد داره!
وقتی به این نتیجه رسید که تلاش هاش برای خواب کردن مغزش به هیچ نتیجه ای نمیرسه دست انداخت و کاغذهایی که با نخ کنفی به هم دوخته شده بودن برداشت، صفحه ی اول و دوم رو رد کرد، رسید به سومین صفحه که فقط یک جمله روش نوشته شده بود:
«قسم به داستانی که با این جمله آغاز نشد : یکی بود، یکی نبود! بلکه... یکی بود و دیگری هم... اما سر نوشت آن ها یکی نبود!»
ورق زدو به اولین صفحه از داستان رسید:
«فوریه ۱۹۸۶ :
_پارک جیمین!؟
_بفرمایید؟
مرد میانسال دسته ای کاغذ مقابل پسرک بیست و چند ساله گذاشتو گفت:
_آلفرد گفت اینا رو بهت بدم تا کارای ویراستاریش رو انجام بدی.
جیمین به کاغذای روی هم انباشته شده ای که قطرشون کم نبود نگاه کردو گفت:
_ولی من گفته بودم که باید به خاطر بیماری مادر...
مرد حرفش رو قطع کردو گفت:
_گفتم که آلفرد گفته!
جیمین آه کشیدو سر تکون داد، کاغذا رو مقابل خودش کشیدو به عنوان نگاه کرد:
«هفتصد دلیل برای ترک سیگار»
نگاه تمسخر آمیزش رو روی نوشته ها چرخوند، میدونست که این روزا تعداد آدم هایی که سیگار می کشن کم نیست اما درک نمی کرد چرا اون آدما باید همچین عملی رو انجام بدن!
کاغذ ها رو به کناری هول داد چون اصلا حوصله ی خوندنشون رو حداقل توی اون لحظه نداشت! بند کراور قهوه ای سوخته اش رو روی پیراهن شیری رنگش مرتب کردو کلاهش رو از روی صندلی کنارش برداشت تا سرش کنه، وقتی دید نگاه آلفرد و بقیه ی کادر اون چاپخونه روش نیست از در پشتی خارج شد، همین که هوای خنک بیرون به صورتش خورد لبخند خالصانه ای زد، دست هاش رو دور تن خودش پیچید و به دیوار تکیه داد، مردم مثل همیشه با عجله در رفت و آمد بودن، بعضیا دست تو دست و با لبخند و بعضیا هم با سر های پایین افتاده مشغول شمردن قدم هاشون!
ESTÁS LEYENDO
🔗LAW BREAKER🔗
Fanfic🔗قانون شکن🔗 خیابان شانزه لیزه ، زمان حال: (۱۹۹۸) به عنوان یک مرد ۳۷ ساله در اواخر دهه سی سالگی بچگونه و دور از منطق بود که چشماش رو به سنگ فرش های کف خیابون بدوزه تا نگاه کند و کاو کننده اش توی محیط نچرخه! اما خیلی خسته بود... خسته بود از زندگی کر...