چرا زنده ام؟

20 5 0
                                    

سلام، با یه هدیه ی کوچیک بابت نبودنم این چندوقت برگشتم. این مولتی شات یه کار کوچیک و راحت بود که بر اساس دلنوشته های قدیمیم پیش بردمش و نوشتنش برام آسون و پر از حس خوب بود. امیدوارم خوشتون بیاد.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

صدای نفس های عمیق پروفسور در اتاقک اتومبیل می پیچید و او به سختی سعی در کنترل تنفسش داشت. حتی اگر ذهنش گذشته را رها می کرد ؛ جسمش هنوز درگیر بلا هایی بود که طی سالیان سال ؛ خواسته و ناخواسته بر سر خودش آورده بود و پس از آخرین آنها ؛ یک روز راحت نفس کشیدن برایش تبدیل به آرزویی برآورده نشده شده بود.

بعد از دقایقی سخت ؛ سرانجام حالش متعادل شد و وقتی که پا به بیرون گذاشت ؛ همان پروفسور پارک همیشگی بود.

ولی حقیقتا ؛ آیا پروفسور پارک همان کسی بود که دانشجو ها می شناختند؟ استادی خوش برخورد ؛ خوش صحبت و میانسال که کسی حاضر به غیبت کردن در درس های عجیب و غریبش نبود؟

مرد ؛ وقتی مقابل ساختمان دانشگاه قرار گرفت نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که در میان این همه دروغ ؛ چرا زنده بود؟ در واقع ؛ چگونه و به چه دلیلی زندگی می کرد؟ او خودش را دفن کرده بود! پروفسور هیچ وقت به خاطر چیزی که دیگران فکر می کردند پروفسور نامیده نشده بود ؛ نه حداقل از زبان پسرکی که رها کرده بود ؛ یا از زبان هینایش.

آنطور که در اتاقک زیر شیروانی ؛ پسرک از آینه به پروفسور می نگریست مانند نگاهی بود که یک خالق به مخلوقش داشت ؛ و در این برهه از زندگی ؛ پروفسور به این نتیجه رسیده بود که او هنوز هاله ی گمشده ای در اطرافش داشت که به شدت به دنبال آن بود ؛ هاله ای که در وجود هینا اسیر کرده و پسرک را تا زمان رو به سفیدی رفتن موهایش ؛ از آن محروم ساخته بود.

هنگام گذاشتن اولین قدم به داخل سالن دانشگاه ؛ پروفسور به سادگی در پس ظاهر بی تفاوتش تصمیم خودش را گرفت. آن کلید همیشه همراهش بود ؛ وقت آزاد کردن گذشته ها بود ؛ و پذیرفتن آینده ای که آرامش در آن مشاهده می شد. گذشته و آینده ای که در هردوی آنها ؛ هینا همواره نقش اصلی بود.

مانند همیشه ؛ پروفسور با لبخند زیبایش به سمت کلاس رفت. در عمق این همیشگی بودن تضاد بزرگی نهفته بود ؛ اما حتی با کلاس فلسفه ی خودش هم کسی نمی توانست این موضوع را در مورد او به اثبات برساند. شاید اصلا چیزی برای اثبات نبود ؛ شاید معنی همیشگی بودن با آنچه که مردم می گفتند تفاوت داشت. باز هم به فلسفه نیاز بود.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

حتی نمی دونم برای چی دارم زندگی می کنم. دلیل این زندگی چیه؟ هیچ وقت نتونستم بفهمم آخرش به کجا می رسه ... نه با محاسبات ریاضی، نه با هیچ گونه شهودی نمیشه به حقیقت پی برد، تا وقتی که براش آماده نشده باشی. فکر کنم منم هنوز آماده نشدم. میدونی، میدونم که احتمالا قراره روحم دنیای دیگه ای برای زندگی داشته باشه ولی آخه چرا؟ چرا نمی شد همه چیز همینجا تو همین دنیا و توی همین بُعد ، تموم بشه؟ چرا باید شاهد تمام این زجر ها باشیم و توی زندگی بعدی بهشون رسیدگی بشه؟ میدونی، هیچ وقت اینو درک نکردم هینا... چون من به اندازه اون خدایی که ما رو آفریده بزرگ نیستم، و خسته شدم. خیلی زیاد خسته شدم. چرا باید زندگی کنم؟ این سوالیه که از خودم می پرسم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Why am I alive?Where stories live. Discover now